فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

ساعت 8 و نیم است که از خانه حرکت می کنم. شهرخلوت  است. تا میدان "فردوسی" را خیلی سریع می آیم. از اینجا به بعد خیابان را بسته اند. ماشین ها را راه نمی دهند. "بی آر تی" هم فعالیت ندارد. تاکسی های "وَن" ی را تدارک دیده اند که مردم را برسانند. در صف می ایستم و من هم سوار می شوم. "وَن" ها "چهارراه ولیعصر" مردم را پیاده می کنند. همراه بقیه به سمت دانشگاه می روم. هرچه به "دانشگاه" نزدیک تر می شوم تراکم جمعیت زیادتر می شود و راه رفتن کُندتر. به خیابان "قدس" می رسم. مسیر، دیگر کاملا قفل شده. شب قبل با دوستم قرار گذاشته بودیم. حالا هرچه سعی می کنم با تلفنِ همراهش تماس بگیرم، موفق نمی شوم. گویا خط ها مشکل دارند. پیامک ها با تاخیر زیاد می رسند. نزدیک به نیم ساعتی در همان حوالی بین جمعیت می ایستم. صدای شعارها بلند است. البته صداها قوّت و وحدت چندانی ندارند، اما به گوش می رسد؛ "لااله الا الله" ، "یا حسین... میرحسین" ، "پیام ما روشنه... حصر باید بشکنه" و... یکی از ماشین های حامل باندهای صوتی و بلندگوها، متن پیام رهبر انقلاب به مناسبت درگذشت آقای "هاشمی" را پخش می کند. گاهی صدای نوحه های انقلابی و حماسی بلند می شود. نمی دانم چرا از شنیدن چنین نوحه هایی در این مراسم حس دوگانه ای دارم... صدای بلندِ مداحی باعث می شود صدای شعارهای اطراف به جایی نرسد و شعاردهندگان از ادامه منصرف شوند.

به سختی خودم را به مقابل سردر دانشگاه می رسانم. اینجا تراکم کمتر است. عده ای از مسئولین از همین دربِ اصلی وارد دانشگاه می شوند تا در مراسمِ نماز شرکت کنند. تصمیم می گیرم تا پایان نماز همین جا بمانم.

ساعت؛ 10 و پنج دقیقه است. "آقا" نماز را شروع می کنند. ایشان نماز و اذکار را خیلی مفصّل می خوانند. سعی می کنم روی لحن آقا تمرکز کنم. به کلماتی که ادا می کنند با دقت گوش می دهم.

نماز تمام می شود. مثل باقی کسانی که در کنارشان ایستاده ام فکر می کنم تابوت را از همین درب اصلی خارج می کنند. مسئولین تک تک از درب خارج می شوند و به انتظار می ایستند. یک لحظه چشمم به سردار حاجی زاده –فرمانده نیروی هوافضای سپاه- می افتد. بی اختیار لبخند روی لب هایم می نشیند. سردار این واکنش من را می بینند. چند قدم آن طرف تر سردار فدوی-فرمانده نیروی دریایی سپاه- ایستاده اند. همچنان منتظر خروج تابوت هستیم. نعمت زاده-وزیر صنعت،معدن و تجارت- ایستاده است. دو-سه نفری از مردمِ عادی با او در حال بحثند. نقدشان درباره کیفیت خودروهای داخلی ست. نعمت زاده بدون اینکه به صورت آن ها نگاه کند، رو به رو را می بیند و چندوقت یک بار با کلافگی جمله ای می گوید. سعی دارد برود و از دست آن چند نفر خلاص شود. چند نفر دیگر از مسئولین را هم می بینم. همین موقع هاست که "فائزه هاشمی" با چند نفری که همراهی اش می کنند از مقابلم می گذرد. دیگر خیلی از اتمام نماز گذشته است و تعجب آور است که چرا پیکر هنوز نرسیده. همین لحظات است که متوجه می شویم ماشین حامل پیکر آقای هاشمی از درب "16 آذر" خارج و وارد خیابان انقلاب شده است.

در خیابان انقلابم. جمعیت متراکم و انبوه است اما حرکت می کند. با ورود و حضور ماشین حامل پیکر، جریان شعارها هم جدّی تر می شود. جمعیتی که روز تشییع آقای هاشمی رفسنجانی را فرصتی برای نمایش سیاسی خود می دانند، شعار می دهند. "یا حسین... میرحسین" ، "پیام ما روشنه... حصر باید بشکنه" ، "هاشمی! هاشمی! راهت ادامه دارد" "موسوی! کروبی! تسلیت، تسلیت" ، "عزا، عزاست امروز... روزِ عزاست امروز... سیدِ مظلوم ما، صاحب عزاست امروز" و... شعارها به صورت متفرّق و در جمعیت های 40-50 نفره شکل می گیرد و تکرار می شود. در مقابل این جنس شعارها، عده ای دیگر از مردم طبق آیین های مرسوم تشییع یک مسلمان، ذکر "لا اله الا الله" و "الله اکبر" می گویند. در طول مسیر عده زیادی در حاشیه خیابان و روی جدول ها ایستاده اند و به جمعیتِ در حال حرکت نگاه می کنند. برخی -دست ها در بقل- نظاره گر هستند و برخی هم موبایل به دست در حال فیلم گرفتن هستند. به نظرم می آید که درصدِ زیادی از جمعیت امروز نه لزوما به خاطر حبّ آقای هاشمی بلکه صرفا برای حضور در چنین روزی و دیدن این فضا به خیابان آمده اند. به هرحال روز خاصی است و تجربه ای که شاید خیلی ها نمی خواهند از دستش بدهند. برای اهالی تهران که همیشه روزمرگیِ این شهر را تحمل می کنند، بودن در چنین مراسمی می تواند هیجان خوبی باشد.

از "چهارراه ولیعصر" گذشته ام. جایی وسط خیابان، شلوغ تر است. جمعیت یک صدا و بلند شعار می دهند :"ننگ ما، ننگ ما، صدا و سیمای ما" ، "دروغگو! دروغگو!" . این شعارها را پای هر دوربینی از صدا و سیما شنیده ام. جمعیت هر دوربینی را که دیدند همین ها را گفتند. به آن نقطه شلوغ می رسم. رییس همه دوربین ها!! اینجاست. آقای "علی عسکری" ؛ رییس سازمان صدا و سیما روی جدولی، رو به جمعیتِ شعاردهنده ایستاده. جمعیت با هیجان رو به او شعار می دهند. گاهی بعضی ها که خشمگین تر اند به او نزدیک می شوند و دست های گره کرده شان را به سمتش تکان می دهند. بعضی می آیند جلو و شروع می کنند به انتقاد کردن. بعضی حتی فحشی نثار تلویزیون می کنند و رد می شوند. آقای "علی عسکری" اما همچنان ایستاده و با لبخند به جمعیت نگاه می کند و حرف هایشان را می شنود. مردی جلو می آید و با غیض می گوید:" تلویزیون حرمت آقای هاشمی را این چند روز نگه نداشت. احترامش را نداشتید." "علی عسکری" به مرد می گوید:"خب باشد. فقط بگو دقیقا چطور حرمت نگه نداشتیم؟" مرد چند لحظه ای در می ماند و بعد می گوید:"همان شبِ فوت ایشان تلویزیون برنامه طنز نشان می داد!!" پسر جوانی خودش را به "علی عسکری" می رساند. دستش را به گرمی می فشارد و می گوید:"پای انقلاب بایستید. ما با شماییم." از همان ابتدای مسیر تا به اینجا سه بار "علی عسکری" را دیدم که در چنین میزانسنی قرار گرفته. او می توانست همه این مسیر را در ازدحام جمعیت نیاید. می توانست لااقل نایستد و به شعرها و فحش ها و حرف ها گوش نکند. اما او این کار را کرد. مواجهه اش با این فضا برایم جالب است. و به این فکر می کنم اگر در این سال ها سیاست گذاری و مدیریت در تلویزیون ما از جنس همین رفتارِ امروز "علی عسکری" بود، شاید امروز صدا و سیمای ما مخاطبین بیشتری داشت...

دیگر نزدیک چهار راه "کالج می شوم. ماشین حمل پیکر مدت هاست که جمعیت را ترک کرده و به سمت حرم امام (ره) رفته. اما این جمعیت انگار چندان دغدغه نفسِ آیین "تشییع" را ندارد. پس همچنان به مسیرش ادامه می دهد و شعارهای خودش را تکرار می کند. به عکس های در دست جمعیت نگاه می کنم. دقت می کنم که ببینم آیا عکس و پلاکاردی غیر از پلاکاردهای چاپ شده توسط نهادهای مسئول هست یا نه. فقط یک مورد را در کلّ مسیر می بینم. عکسی در دست یک دختر جوانِ آرایش کرده؛ تصویری دو نفره از هاشمی با "محمد خاتمی". به جنس کاغذ عکس که دقت می کنم، معلوم است که یک پرینتر معمولی آن را چاپ کرده.

فضای مسقّف زیر پُل "کالج" باعث می شود صدای شعارها پرطنین تر شود. اینجاست که جمعیت می ایستد و دو طرف، خیلی گرم مشغول شعارهای خودشان می شوند. عده زیادتری هم مشغول تماشای این فضا هستند. این فضا ادامه دارد تا اذان ظهر. صداها با پخش نوای اذان کم و بیش قطع می شود. اما با تمام شدن اذان، دوباره شعارها از سر گرفته می شوند. عده ای از مردم شعار می دهند :" این همه لشکر آمده... به عشق رهبر آمده" ، "خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست" ، "ایرانیِ مسلمان! اتحاد، اتحاد" . به نظرم می آید که جنس این شعارِ آخر، مناسب تر برای چنین جو و فضایی ست تا دو شعار اولی.

دیگر ساعت نزدیک 1 بعدازظهر است. اما جمعیت متفرق نمی شود. مراسم تشییع عملا و رسما تمام شده. بلندگوها چندین و چندبار از جمعیت می خواهند فضا را ترک کنند تا عبور و مرور طبیعی ماشین ها در خیابان جریان پیدا کند. اما فایده ای ندارد. عده ای همچنان ایستاده اند. نهایتا مامورین نیروی انتظامی وارد می شوند و حالا دیگر آن ها جمعیت را دعوت می کنند که بروند. به دقت به همه جا نگاه می کنم. خشونتی از جانب پلیس نمی بینم. ماشین ها و اتوبوس ها کم کم در خیابان راه باز می کنند و جمعیت به تدریج پراکنده می شوند.

ساعت 1 و ربع است که دیگر رضایت می دهم و "چهارراه کالج" را به سمت خانه ترک می کنم. بعد از بیش از 4 ساعت که سرپا ایستاده ام، حسابی خسته ام. در تاکسی به ساعاتی که گذشت فکر می کنم. به "هاشمی رفسنجانی" فکر می کنم. به مردی که حالا دیگر در "محضر محاسبه الهی" ست.




این مطلب را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.


زینب افراخته

جمعه است. در خانه‌ام. تنها دلیل از خانه کنده شدنم هیات است. نزدیک‌های اذان مغرب کمی مردّد می‌شوم اما نهایتاً نمازم را می‌خوانم و حرکت می‌کنم. هفت و ربع می‌رسم به مسجد ارک. مسجد پُر شده و جمعیتی از مردان و زنان بیرون نشسته‌اند. زنان بیشتر از آقایان هستند. سخنران در حال سخنرانی است و جمعیتِ خیابان‌نشین تصویر حاج آقا را روی پرده‌هایی که داخل مسجد را مستقیم نشان می‌دهد، می‌بینند.
وارد مسجد می‌شوم. از ابتدای راه پله‌ها خانم‌ها نشسته‌اند. خانمی می‌گوید: «نرید بالا. جا نیست.» و من بی اعتنا به حرفش راهم را ادامه می‌دهم. چون می‌دانم در گوشه و کنار جا هست و فقط باید دقیق نگاه کرد. به فضای اصلی مسجد می‌رسم. دوستانم نشسته‌اند. تا مرا می‌بینند لبخند می‌زنند و دستشان را بالا می‌برند و تکان می‌دهند که یعنی ما اینجاییم. می‌روم و کنارشان می‌نشینم. حاج آقا درباره همسرداری صحبت می‌کند و روی صحبتش با آقایان هیاتی است. مثال‌ها و مصادیقی را بیان می‌کند که هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یا نچ نچ جمعیت به تأیید بلند می‌شود. این یعنی حاج آقا دارد واقعی و روی زمین حرف می‌زند. حاج آقا میلانی نژاد بر اخلاق تاکید می‌کند و می‌گوید اگر دنبال نوکری امام حسین (ع) هستید باید با خانمتان خوش اخلاق باشید.
صحبت‌های روحانی مجلس کم‌کم تمام می‌شود. برق‌ها خاموش می‌شود. حاج آقا شروع می‌کنند به مقتل خواندن و روضه حضرت قاسم. عربی مقتل را می‌خوانند و بعد ترجمه فارسی جملات را. جمعیت گریه می‌کند. بعد نوای «السلام علیکم یا اهل بیت النبوه» حاج منصور می‌رسد. همزمان با این سلام آشنا، صدای هق هق بعضی‌ها بلند می‌شود. حاجی به سیاق همیشه ابیاتی را درباره امام حسین می‌خواند و میان شعر جمعیت همان نوای معروف و آشنای ارکی‌ها را دم می‌گیرند: «حسین جان.... حسین جان...» شعر اول حاجی تمام می‌شود و حالا نوبت اشعار شب ششم است. ابیات، مضمونی شورانگیز و حماسی دارند. حاجی هم شعر را در پرده‌های بالا و حماسی و قدرتمند می‌خواند. باید وجه حماسه و دلاوری حضور قاسم در معرکه عاشورا هم بیان شود. بعد روضه اوج می‌گیرد. مردم ناله می‌کنند. داد می‌زنند و بر سر و سینه می‌کوبند. حرف از امام حسن(ع) به میان می‌آید و ماجرای مدینه... . مجلس با یاد کریم اهل بیت در جریان است. ذکرها و نواها دیگر به امام حسین محصور نیست. با هر یک «یا حسین»، یک «یا حسن» می‌آید.
روضه تمام می‌شود. حاجی نوحه را شروع می‌کند. نوحه عجیب جانسوز است و گریه‌ها ادامه دارد. کم‌کم عده‌ای بلند می‌شوند تا بروند. خیلی‌ها به ارک می‌آیند تا روضه حاج منصور ارضی را بشنوند و بعد از آن می‌روند. و این در مسجد «ارک» رویه‌ای عادی است.
کمی می‌گذرد. نوحه عوض می‌شود. حاج ابوالفضل بختیاری می‌خواند. بر می‌گردم و به دوستانم که پشت سرم نشسته‌اند می‌گویم: «هر وقت بگید، بلند میشم.» این را به آنها می‌گویم اما دلم می‌خواهد همچنان بنشینم و گوش کنم. حالم منقلب است و دوست دارم بنشینم و اشک بریزم؛ اما به هرحال باید مراعات همراهی دوستان را هم بکنم. پنج دقیقه بعد به اشاره بچه‌ها بلند می‌شویم. به راهرو که می‌رسیم، قفل است. جمعیت به کُندی پیش می‌رود و دقایقی را همان طور ایستاده در مسیر رسیدن به راه پله‌ها سینه می‌زنم و گریه می‌کنم. چه فرقی دارد؟ هنوز در مسجدم و در مجلس عزا. چرا استفاده نکنم؟! به راه پله که می‌رسیم، یکدفعه روی سرمان گُل می‌پاشند. گریه‌ام می‌گیرد. گلبرگ‌های مجلس قاسم بن الحسن روی سر من هم ریخته شد. چه سعادتی. خانمی هم ابتدای راه پله ایستاده و به هرکس یک بسته نُقل می‌دهد.
ماجرای این گل‌ها و نقل‌ها در شب پنجم، ماجرایی قدیمی است. رسم و عهدی که هر سال در شب قاسم برقرار است. به یاد و نیت اینکه قاسم پسر امام مجتبی (ع) در کربلا تازه داماد بود. کاری به سندیت این ماجرای تاریخی ندارم. من از قدیم با این گلبرگ‌ها و نُقل‌ها خاطره دارم و برایم مهم این است که این گل‌ها و نُقل‌ها به یاد یتیم امام حسن و به عشق او در مجلسش پخش می‌شوند.
بالاخره راه پله را پایین می‌آییم. دم در دو پیرمرد از اعضای هیات با کیسه‌هایی در دستانشان صدقه و کمک هزینه تهیه جهیزیه جمع می‌کنند. بیرون مسجد دیگر کسی روی زمین ننشسته اما جمعیت در حال تردّدند. از مقابل ساختمان رادیو می‌گذریم و وارد ایستگاه مترو ۱۵ خرداد می‌شویم. بافت مسافران ایستگاه ۱۵ خرداد در این دهه خیلی جالب است. خانم‌ها اکثراً چادری و آقایان با محاسن و ظاهری خاص هستند. در یک نگاه می‌شود فهمید که همه از هیات حاج منصور می‌آیند. جمعیتِ سیاهپوش همگی سوار و کم کم هر یک در ایستگاهی پیاده و این طوری از هم متفرق می‌شوند و من به این فکر می‌کنم که شب بعد دوباره امام حسین (ع) همه این جمعیت را از هر جای این شهر که باشند، جمع می‌کند و در زیر خیمه عزایش می‌آورد.




این یادداشت را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.



زینب افراخته
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۶

تکراری، تاسف آور

می گویند نبود فیلمنامه خوب، بزرگترین چالش سینمای ایران است. اکثر فیلم های ایرانی فیلمنامه های ضعیفی دارند و همین باعث می شود فیلم ها موفق نباشند. "امکان مینا" ؛ آخرین ساخته کمال تبریزی هم از این قاعده مستثنی نیست. این فیلم هم فیلمنامه به شدت ضعیف، آشفته و بی منطقی دارد که آن را تبدیل به اثری مضحک کرده.

قصه "امکان مینا" در دهه شصت می گذرد. در بحبوحه جنگ تحمیلی و زمانی که مردم ایران و نظام جمهوری اسلامی درگیر گروه های معارض داخلی –همچون سازمان مجاهدین خلق- بودند. فیلم، داستان زن و شوهر جوانی است که زندگی مشترکِ عاشقانه شان تحت تاثیر حضور و عضویت زنِ خانواده در سازمان مجاهدین، به بحران می رسد.

فیلمنامه اثر از پسِ ساختن و درآوردن هیچ کدام از عناصر داستان و فیلم برنیامده. روابط بین آدم ها به هیچ وجه حساب شده و منطقی نوشته نشده است. زن و شوهر قصه در قسمت هایی از فیلم رفتارهایی دارند که از منطق داستان و نسبت این دو با هم بیرون است. مهران –نقش اول مرد فیلم- خبرنگار است. وضعیت و موقعیت او در محل کارش به شدت سطحی پرداخت شده. فیلمساز تلاش داشته تا در خلال به نمایش گذاشتن شغل مهران حرف هایی را درباره فضای رسانه ای و سیاسی آن زمان مطرح کند، اما به هیچ وجه موفق نیست. اعضای مجاهدین در فیلم هیچ کدام پا را از کلیشه های این کاراکترها در فیلم های ایرانی فراتر نگذاشته اند. باز هم همان آدم های تک بُعدیِ بدجنس با صورت های یخی، که طبق عهد نانوشته ای مخاطب باید از آن ها بدشان بیاید. بدون اینکه سر سوزنی به جزییات شخصیت پردازی چنین کاراکترهایی اضافه شده باشد. در طرف دیگر ماجرا مامورین اطلاعاتی فیلم هم به شدت مضحکند و غیرقابل باور. آدم هایی که معلوم نیست چرا در اوج یک پرونده مهم و جدی اطلاعاتی باید جوانکی را از تمام جزییات آن باخبر کنند تا او در دقیقه نود همه چیز را خراب کند. آدم هایی که شبیه هر کسی هستند الّا مامور اطلاعات. ای کاش لااقل کارگردان اثر بازیگران مناسب تری را برای این نقش ها انتخاب می کرد، بلکه ذره ای به باورپذیری فیلم کمک می شد.


Image result for ‫فیلم امکان مینا‬‎

"امکان مینا" ادعای تاریخی بودن دارد. سازندگان این فیلم در مصاحبه ها و گفتگوهایشان مطرح کرده اند که دغدغه به تصویر کشیدن گذشته این سرزمین و نشان دادن چهره پلید منافقین را داشته اند. اما باید گفت که اتفاقا این فیلم هیچ کمکی به نشان دادن واقعیت و هویت سازمان مجاهدین خلق نکرده. مخاطب چند آدم سنگی می بیند که تُن و لحن صدایشان خشن است. آدم هایی که در چشم طرف مقابلشان تیز نگاه می کنند و خانه هایشان تاریک است. اما این ها چیزهایی نیستند که جوان امروز را متقاعد کند که این سازمان، جنایتکار بوده است. که تفکر این آدم ها التقاطی بوده است. که آن ها باطل بوده اند. اوج تلاش فیلم برای توضیح ماهیت منافقین، پخش نواری از صحبت های رأس سازمان است که با لحنی ساختگی و شعاری در حال افشای برنامه های ترور در داخل کشور است. که اتفاقا این نوار با آن صدا و لحن بد هیچ کاری با مخاطب نمی کند.

فیلم در بازسازی فضای دهه شصت هم توفیقی ندارد. فضاهای خارجی خوب از آب درنیامده. خیابان ها و کوچه ها، خیابان ها و کوچه های دهه شصت نیست. در نمای پایانی فیلم، منطقه نیاوران دیگر شاهکار است، بس که مال امروز است. گریم ها و لباس ها هم چندان شباهتی با آن زمان ندارند. به نظر می رسد طراحان چهره پردازی و صحنه و لباسِ "امکان مینا" خیلی حوصله نداشته اند.

اما در ادامه بحثِ ضعف فیلمنامه باید از پایان بندی فاجعه فیلم صحبت کرد. پایانی که اگر دانش آموزی دبیرستانی آن را می نوشت، بهتر و منطقی تر از آب در می آمد. مهران پس از هماهنگی با ماموران اطلاعاتی، به یک باره در حرکتی شتابزده و گانگستری! به تنهایی به خانه تیمی منافقین حمله می کند و با رگبار بستن آن ها خود را به کشتن می دهد. و اینجاست که مخاطب در سالن سینما از بی معنایی و بی منطقی اتفاقات فیلم می ماند. در آن سوی ماجرا، مینا هم به طرفة العینی از اعمال خود پشیمان شده و خود را تسلیم مامورین می کند و بعد از شنیدن خبر شهادت مهران در حالی که به طرز غم انگیزی!! اشک می ریزد، در افق محو شده و فیلم تمام می شود... و این پایان فیلنامه ای است که فرهاد توحیدی آن را نوشته است.

کمال تبریزی کارگردان "امکان مینا" است. فیلمی که به شدت معمولی و تاسف آور است. سال هاست که تبریزی اثر خوب و قابل اعتنایی نساخته است. آیا روزی فرا می رسد که کمال تبریزی از حواشی و تقلاهای سیاسی و غیر سینمایی اش دست بکشد و اگر توان و هنری دارد در فیلم هایش به نمایش بگذارد؟ آن وقت شاید حرف های سیاسی اش هم جدی تر گرفته شوند.




این یادداشت را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام. البته آنجا تیتر مطلب چیز دیگری است.



زینب افراخته

همین که نام "سید رضا میرکریمی" بر پیشانی فیلمی نوشته شده باشد، کافی است تا مخاطب آن را انتخاب کند. میرکریمی آن قدر فیلم خوب در کارنامه اش دارد که مردم به اعتبار نامش به سینما می روند تا فیلم جدیدش را ببینند. و "دختر" فیلم تازه اوست. آیا این فیلم در قواره نام میرکریمی هست؟

"دختر" داستان دختر جوانی –به نام ستاره- است که پدری سختگیر و حسّاس دارد. رابطه این پدر و دختر رابطه گرمی نیست و دختر نمی تواند با پدر خود گفتگو کند. دخترِ آبادانی داستان قصد دارد تا برای شرکت در مهمانی خداحافظی دوست ایّام دانشگاهش به تهران برود. اما مادرش که درگیر مراسم خواستگاری خواهر ستاره است نمی تواند او را در این سفر یک روزه همراهی کند. ستاره از پدرش درخواست می کند تا اجازه دهد این سفر را تنها برود. پدر سختگیر اجازه نمی دهد. و نهایتا ستاره با اطلاع مادر و البته بدون اجازه پدر به تهران می رود. به علت گرد و غبار هوای آبادان، پروازها لغو می شود و دختر از بازگشت باز می ماند. به این ترتیب پدر از ماجرا باخبر می شود و خود را بلافاصله با ماشین به تهران می رساند و...

بزرگترین مشکل فیلم "دختر" فیلنامه آن است. فیلنامه دارای تناقض است. ببیننده نمی تواند رفتار آدم ها و روابط میان آن ها را درک کند و بپذیرد. رفتار پدر در بازگشت سریع و شبانه و عصبانی اش به تهران قابل درک نیست. آن هم در حالی که همه اعضای خانواده از امن بودن جای دختر اطمینان پیدا کرده اند. از طرف دیگر آن حجم ترس و استیصال دختر بعد از دانستن اینکه پدرش در راه تهران است هم باورپذیر نیست. در واقع هسته شکل گیری داستان از اساس برای تماشاچی غیر قابل باور است. مشکل بعدی، نبود قصّه است. این فیلم اساسا "قصّه" ندارد. یا لااقل قصّه ای که بتواند زمان طولانی یک فیلم سینمایی را پوشش دهد، ندارد. به همین دلیل فیلم مخاطب را ملول می کند. بیننده زمانی طولانی را در ملال به انتظار حادثه ای در فیلم می گذراند، اما نهایتا نقطه عطف و گره گشایی فیلم آن قدر معمولی و نخ نماست که تماشاچی یخ می کند. تمام تایم فیلم می گذرد تا معلوم شود این پدر سختگیر سال ها پیش رفتار مشابهی با خواهرش داشته و به همین دلیل خواهر ازدواجی نادرست کرده است. و این تمام راز فیلم است.


نام آخرین ساخته سید رضا میرکریمی "دختر" است. این یعنی فیلم درباره یک دختر است. اما شخصیت دختر در فیلم شکل نمی گیرد. و این ناکامی در پرداخت شخصیت دختر، هم به فیلنامه بر می گردد و هم به بازی "ماهور الوند" در نقش اصلی فیلم. ماهور الوند بازی خوب و دل نشینی ندارد و مخاطب با او همراه نمی شود. در عوض کاراکتر پدر و "فرهاد اصلانی" بیشتر از هرکس دیگری برای تماشاچی جذاب است. اصلانی در این فیلم مثل همیشه خوش درخشیده و به نقش خود چیزی اضافه کرده است.

اما "دختر" میرکریمی محاسنی هم دارد. این فیلم یک اثر اجتماعی است و درباره معضلی اجتماعی صحبت می کند اما بر خلاف غالب فیلم های این ژانر "پرخاش گر" نیست. فیلم میرکریمی فیلم آرامی است و کارگردان نیازی نمی دیده با طراحی صحنه های درگیری و دعواهای خشن و هوارکشیدن و فحش های آب دار، ثابت کند که فیلمش اجتماعی است! همین متانت و آرامش فیلم، در سینمای تلخ و پُر تنش ما خیلی غنیمت است.

مثل اکثر فیلم های میرکریمی، در "دختر" هم زندگی جریان دارد. زندگی و "جزئیات زندگی" در فیلم هست و مخاطب شیرینی آن را در خلال تماشای فیلم احساس می کند. زندگی یعنی دلسوزی های مادرانه. رفت و آمدهای روزمره اعضای یک خانواده در آشپزخانه خانه شان. تزیین و چینش وسایل اتاق یک دختر جوان با همه شور و رنگ و نشاط دخترانه ای که می تواند داشته باشد. زندگی یعنی همسایه فضول و پُررویی که می خواهد سر از کار مهمان همسایه اش دربیاورد. یعنی لاک زدن دختری جوان. یعنی کاسه های کوچک بلوری که از سالاد شیرازی پُر شده و روی میز شام چیده شده اند. زندگی یعنی... میرکریمی در درآوردن فضای زندگی ماهر است و در این فیلم هم از این مهارتش استفاده کرده.

حُسن دیگر "دختر" ایرانی بودن آن است. فیلم جغرافیا دارد. داستان در ایران می گذرد و این "در ایران بودن" صرفا یک اعتبار نیست. آدم ها در زندگی ها و رفتارهایشان هویت ایرانی دارند. البته میرکریمی ایران را به تهران تقلیل نداده و با قرار دادن آبادان و البته لهجه این شهر در طراحی فیلنامه، فیلمش را هرچه بیشتر ایرانی کرده است.

"دختر" فیلمی نجیب و حامی ارزش های خانواده است اما در نهایت یک فیلم معمولی است. فیلمی که شاید اگر از کارگردانی جوان و تازه کار می دیدیم راضی از سالن سینما بیرون می آمدیم، اما برای فیلمساز بزرگی چون سیدرضا میرکریمی یک توقف یا شاید عقب گرد باشد. تمام حرف این است؛ "دختر" فیلم بدی نیست اما در قواره نام "سید رضا میرکریمی" هم نیست.




این یادداشت را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام که البته آنجا با تیتر دیگری منتشر شد.




زینب افراخته

چند سال پیش هم همین حرف ها بود. همان زمان که "آخرین روزهای زمستان" از تلویزیون پخش می شد. آن موقع هم خیلی از مردم "آخرین روزهای زمستان" را به شدت دوست داشتند و البته عده ای هم بودند که "حسن باقریِ" این سریال را قبول نداشتند. اما حالا حرف و بحث پیرامون جدیدترین اثر محمدحسین مهدویان یعنی "ایستاده در غبار" خیلی بیشتر و داغ تر است.

خاطرم هست در ایّامی که مجموعه "آخرین روزهای زمستان" از تلویزیون پخش می شد، یک روز در کلاس درسمان بحث سریال شد. استادمان معتقد بود شهید باقری در این سریال آدمی "عمل زده" است. کسی که اتّصالی به عالم بالا ندارد و مدام در حال دویدن به این طرف و آن طرف است بدون اینکه بدانیم برای چه؟ استادمان می گفت:"آخر این چه شهیدی است که یک رکعت نماز از او ندیدیم؟!" اما چه چیزی در "آخرین روزها" چنین برداشتی را در استاد ما ایجاد کرده بود؟ آیا واقعا حسنِ "آخرین روزها" هیچ اتّصالی به عالم قدس نداشت؟ اصلا تعریف "امر قدسی" چیست؟

البته استاد ما درست نمی گفت. چون یک بار نماز خواندن حسن را در سریال می بینیم. در قسمت ششم مجموعه و در جریان روایت عملیات "طریق القدس" حسن را می بینیم که در سنگر و پای بیسیم، نماز صبح می خواند. اما آیا این نماز، همان نمازی است که استاد ما به دنبالش بود؟ نه! نه این نماز و نه نمازی که حاج احمد متوسلیان در "ایستاده در غبار" می خواند با هدف نشان دادن معنویت آن ها در کار نیامده است. حاج احمد با عجله خود را به نماز جماعت مردم مریوان می رساند و سریع قامت می بندد. این نمازِ احمد بیانگر احوالات شخصیِ عرفانی او نیست. عملی است اجتماعی در راستای نزدیک شدن به دل های مردمِ کردِ سنّی مریوان. پس جایگاه معنویت آدم های جنگ در فیلم های محمدحسین مهدویان کجاست؟

در آثار مهدویان روایت دیگری از آدم های جنگ می بینیم. روایت و تصویری که با آنچه سال ها از دفاع مقدس و آدم هایش دیده ایم متفاوت است. اگر برای سال ها، نماز خواندن نشان دهنده معنویت یک رزمنده بود، حالا "چنگال پرت کردن" حاج احمد می تواند همان معنای قدسی و معنوی را تولید کند. معنویت حسن باقری آن جا به مخاطب اثبات می شود که او با شنیدن خبر قتل عام مظلومانه شهید علم الهدی و یارانش در هویزه، برای چندین روز به هم می ریزد و سعی می کند با بررسی و پیگیری ماجرا، نگذارد دیگر چنین اتفاق هایی تکرار شوند. فرمانده هانی که در آثار مهدویان می بینیم شبیه به نمونه های قبلی شان نیستند. نمونه ها و شخصیت هایی که سال هاست در قالب "روایت رسمی" از دفاع مقدس به جامعه ارائه شده است. روایتی که از طرف حاکمیت و رسانه های منتسب به آن تولید و تبلیغ می شود. و محمدحسین مهدویان تلاش دارد تا از این "روایت رسمی" عبور کند.

در "روایت رسمی" از جنگ، همه رزمنده های ما جوانانی آرام، متین و اخلاقی هستند. و در مقابل، سربازان دشمن همگی موجوداتی ابله، بدجنس و سبیلو!. "روایت رسمی" معمولا حرفی از اشتباهات فرمانده هان و شکست های ما در عملیات ها نمی زند. در حالی که اگر واقعا هیچ خطا و غفلتی در کار نبود، پس چرا جنگ ما 8 سال طول کشید. واقعیت آن است که "روایت رسمی"، کلیشه هایی از آدم های جنگ و روابط میان آن ها ساخت و این کلیشه ها سال ها در اخبار، فیلم، کتاب و... مصرف شد. کلیشه ها و تیپ هایی که به تدریج مخاطب را نسبت به آثار دفاع مقدسی دلزده و بی اعتماد کرد. و حالا آدم های فیلم های مهدویان شبیه آن کلیشه ها نیستند.


برویم سراغ "ایستاده در غبار". احمد متوسلیانِ "ایستاده در غبار" چگونه آدمی است؟ فیلم با کودکی احمد شروع می شود. از زمانی که او پسربچه ای ساکت و منزوی است. بچه ای که دوستان زیادی ندارد و تقریبا تنهاست. احمد کاری به کسی ندارد اما اگر بنا به دعوا کردن باشد، دست از سر حریف بر نمی دارد. فیلم می گوید احمد رابطه گرمی با پدرش ندارد. اتفافاتی افتاده که او را از پدر دلگیر کرده. مسائلی که احمد را تنهاتر و ساکت تر می کند. تا اینجای کار این توصیفات شبیه بچگی هیچ فرمانده ای نیست. در واقع، مای مخاطب انتظار نداریم که یک فرمانده دفاع مقدس چنین کودکی ای را از سر گذرانده باشد. اتمسفر "روایت رسمی" چنین تصویری را پس می زند. فیلم جلو می رود و ما کم کم با احمد دیگری رو به رو می شویم. احمدی که با قرار گرفتن در شرایط انقلابی و نفس کشیدن در زمانه ای که آدم ها را از ساحتی به ساحت دیگر می بُرد، تبدیل به "حاج احمد متوسلیان" می شود. حاج احمدی که همچنان همان صداقت و خُلق و خوی دوران کودکی را با خود دارد، اما حالا تبدیل به فرمانده ای قاطع و نامی شده است. نگاه روان شناسانه فیلم به احوالات کودکی حاج احمد، قطعا از اصلی ترین عوامل توفیق "ایستاده در غبار" است. کودکی ای که در شخصیت حاج احمد متوسلیان استمرار پیدا می کند. و مخاطب تا پایان فیلم در هر داستان و مینیمالی از حاج احمد آن را می یابد.

در "ایستاده در غبار" روایت متفاوتی از یک "قهرمان" می بینیم. احمد متوسلیان در این فیلم از همان ابتدا "حاج احمد" نیست. او بی نقص و روئین تن و "علیه السلام" زاده نشده. او هم آدمی است شبیه ما. با ضعف ها و کمبودها و عقده های خودش. با این فرق که او ضعف ها و عقده هایش را پُلی می کند برای فراتر رفتن. برای قوی شدن. اصلا همین تقلّا و تکاپو برای رفتن از نقص به کمال، یعنی "قهرمانی". اما قهرمان "ایستاده در غبار" از وجوه دیگری نیز با قهرمانان همیشه آثار دفاع مقدسی متفاوت است. در اکثر فیلم های دفاع مقدس بیشتر بر مظلومیت و غربت قهرمانان تاکید می شود. و به همین دلیل مثلا شهادتِ قهرمان، نقطه عطف اینگونه آثار است. چنین پرداختی حجم اندوه یک فیلم را بالا می برد. اما در "ایستاده در غبار" کفه "حماسه" سنگین تر از مفاهیم دیگر است. حاج احمد در تمام مینیمال هایی که به دوران فرماندهی او می پردازد پیروز و قوی است. ما بیشتر شجاعت و هوش و سلحشوری او را می بینیم تا غربت و بغض و مظلومیتش را. حتی وقتی داستان مجروحیتش را تعریف می کنند، باز او کسی است که از چنین موقعیتی یک حماسه حسرت برانگیز می سازد. یعنی بیشتر از آن که از شنیدن ماجرای عمل جراحی پای احمد دلمان بسوزد، به هیجان می آییم و به قدرت او غبطه می خوریم. و این یعنی حماسه. و البته حماسه ای که در کُرات آسمانی دیگر اتفاق نمی افتد و می شود باورش کرد.

اسفندماه سال گذشته در جریان سفر "راهیان نور" فرصتی شد تا با بعضی از همراهان حاج احمد درباره فیلم گفتگو کنم. آن ها معتقد بودند "ایستاده در غبار" خیلی چیزها را درباره حاج احمد نگفته. و بعد شروع می کردند به تعریف ماجراهایی که حاج احمد در آن ها بزرگتر و پرشکوه تر از وقایع فیلم است. پس چرا مهدویان این روایت ها را در فیلمش نیاورده؟ مهدویان حالا می گوید همه این حرف ها را درباره حاج احمد شنیده است و می داند. اما به این تصمیم رسیده که از اتفاقات واقعی که افسانه ای به نظر می رسند چشم پوشی کند. این اعتراف بزرگی است. چه چیزی باعث می شود فیلمساز از روایت هایی که واقعی بودنشان برایش اثبات شده بگذرد؟ متاسفانه در این سال ها تماشاگر اعتمادش را نسبت به فیلم های دفاع مقدسی از دست داده. این موضوع باعث شده کارگردان فیلم به این نتیجه برسد که شاید مخاطب، آن ماجراهای باشکوه و شبه افسانه را باور نکند. البته چنین نیست که "ایستاده در غبار" به کلی از این فضا خالی باشد. فیلنامه طوری طراحی شده که هرچه از فیلم می گذرد تماشاگر بیشتر به صداقت آن اعتماد می کند. هرچه می گذرد مخاطب احساس همدلی بیشتری با حاج احمد می کند و نهایتا با احساسی غلیظ و بغض از سینما بیرون می رود.

"ایستاده در غبار" جنگ و آدم هایش را جور دیگری می بیند اما این طور نیست که فیلم از نشانه شناسی دفاع مقدس ما بی بهره باشد. حضور و روح امام خمینی (ره) در فیلم هست. حاج احمد امام دارد. احمد سپاهی است. پاسداری که هنگام صحبت با نامحرم در عین قاطعیت هنوز سرش پایین است. پاسداری که دشمن اسرائیل است و نهایتا هم سرنوشتش در راه مبارزه با اسرائیل رقم می خورد. در فیلم تعارفی در این موضوعات صورت نگرفته، اگرچه از اغراق هم خبری نیست. در حالی که بسیاری از فیلم های این ژانر، شخصیت رزمندگان ما را به "تیپ جنگی" تقلیل داده اند و دفاع مقدس را اتفاقی شبیه جنگ های دیگر در جهان تصویر کرده اند، "ایستاده در غبار" شناسنامه و هویتی اصل دارد.

بیش از 5 ماه از اولین نمایش "ایستاده در غبار" می گذرد و این فیلم همچنان تحسین می شود. نکته جالب اینجاست که "ایستاده در غبار" از همان ابتدا مورد استقبال گروهی از اهالی سینما قرار گرفت که نسبت آنچنانی با دفاع مقدس ندارند. بسیاری از بازیگران و هنرمندان روشنفکر از فیلم حمایت کردند. رسانه های جریان روشنفکری با محمدحسین مهدویان مصاحبه کردند و آدم های این رسانه ها در صفحاتشان در شبکه های مجازی، ذوق زده از پایان دوران حاتمی کیا در سینمای دفاع مقدس گفتند. اما این تحسین ها دلالت بر چه چیزی دارند؟ آیا نباید از این حجم شگفت آور و بی سابقه حمایت جریان روشنفکری به هراس افتاد؟ واقعیت آن است که نوع نگاه مهدویان به جنگ و شیوه روایت او در عین آنکه فرصت هایی را پیش روی سینمای دفاع مقدس می گذارد، در معرض لغزش هایی نیز هست. این نوع روایت در ذات خود دارای یک نوع "گشودگی در برابر تاریخ" است. در چنین مواجهه ای با تاریخ است که کار کردن و حرف زدن سخت و خطیر می شود. این همان نقطه ای است که می تواند تمهیدگر لغزش ها باشد.  وضعیتی که می تواند این پتانسیل و امکان را در خود داشته باشد که تفکر روشنفکری آن را در مسیر خود مصادره کند. اما فقط "می تواند". و جریان روشنفکری از این امکان بالقوه نمی گذرد. یکی از تخصص های این جریان مصادره به مطلوب کردن چیزهاست. این ها همان کسانی هستند که بعد از فیلم "چ"، ساعت ها با ابراهیم حاتمی کیا مصاحبه کردند و با وجود مواضع صریح او در مصاحبه، باز تیتری را انتخاب کردند که مقابل نگاه فیلم بود. این جماعت حتی از بیّنه روشنی چون حاج قاسم سلیمانی هم نمی گذرند و او را نیز در پازل "مذاکره-سازش" خود تفسیر می کنند. پس دیگر نباید از دست و پا زدن برای مصادره حاج احمد متوسلیان تعجب کرد. لااقل تا زمانی که این نوع روایت بر روی ویژگی های اصلی و روح دفاع مقدس ایستاده، نباید از این تعریف و تمجیدها مشوّش بود. آدم های جنگ ما اگرچه متفاوت از یکدیگر، اما همه آرمان و هویتی واحد و صریح را با خود دارند که با جعل و تحریف قلب نمی شود. هویتی که سر سازگاری با تفکر روشنفکری ندارد. پس بگذارید دوستان روشنفکرمان تلاششان را بکنند. حاج احمد همچنان سر جایش ایستاده است.





این مطلب را برای روزنامه "وطن امروز" نوشته ام.


 

 

زینب افراخته
۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶

شهری در جستجوی مردان خدا

سرم به شدت درد می کند. یک لحظه با خودم می گویم:"نمی رم. خودم توی خونه قرآن به سر می گیرم." اما بعد بلافاصله به نظرم می آید که حضور در جمع مومنین چیز دیگری است. حتی اگر حالِ وصلی هم برایم دست ندهد، شاید به برکت نَفَس یک آدم کاردرست از آن جمعِ چند هزار نفره، دست مرا هم بگیرند. پس آماده می شوم که برویم.

مقصدمان حسینیه  "فاطمة الزهرا" در میدان سپاه است. جایی که حاج آقا محمدعلی جاودان در آن جا احیاء می گیرند. از وقتی حاج آقا مجتبی از دنیا رفتند، اغلب پامنبری های ایشان، شب های قدر خودشان را به مجلس آقای جاودان می رسانند که ایشان هم عالم بزرگواری هستند و استاد اخلاق و بقیّة السیف نسل حق شناس ها و آقا مجتبی ها و... مجلس حاج آقا جزء مجالس شلوغ احیای تهران است و این یعنی مهم ترین چالش برای حضور در آنجا "جای پارک" است. قبل از حرکت، برادرم چند باری با کلافگی می پرسد: "با موتور بریم؟" و وقتی درهم رفتن صورت های ما را می بیند، بنده خدا خودش می فهمد که راهی ندارد و باید مصیبت بیرون بردن ماشین در چنین شبی را تحمل کند.

به حوالی حسینیه می رسیم. نسبت به شب بیست و یکم دیرتر آمده ایم. همه جا پُر از ماشین است و تقریبا کسی را در کوچه ها نمی بینیم. جایی برای پارک پیدا می کنیم و ماشین را رها کرده و سریعتر خودمان را به حسینیه می رسانیم. حاج آقا سخنرانی را شروع کرده اند. مقابل درب ورود در دستان مردم چای است. یک لحظه به شدت هوس چای می کنم. به خیال اینکه شاید سردرد و رخوتم را تخفیف دهد. قبل از اینکه چیزی به زبان بیاورم، مادرم می گوید:"بریم چایی بگیریم". میز بزرگی گذاشته اند و لیوان های کاغذی چای و خرما را رویش چیده اند. میز تقریبا از قطرات چایی خیس شده. کاغذهای آ چهاری که شبیه خبرنامه است روی میز گذاشته شده. کاغذها در مجاورت لیوان های چای، خیس شده و به هم ریخته. چشم مادرم که به وضع کاغذها می افتد، یکدفعه با شماتت خطاب به پسر جوانی که در حال چای ریختن است می گوید: " اینا رو چرا اینجا گذاشتید؟!!" و پسر با حالتی تظلّم خواهانه جواب می دهد:"ما نذاشتیم حاج خانوم. مردم خودشون میارن میذارن" یکی از کاغذها را برمیدارم تا بعدا ببینم چیست؟

مقابل مانیتور بزرگی که در جمع خانم ها گذاشته اند می نشینیم. حاج آقا درباره احترام به پدر و مادر و حقوقشان صحبت می کنند. حرف هایشان خیلی عجیب و غریب یا پیچیده نیست. همان چیزهایی که همه مان بارها شنیده ایم و خوانده ایم و البته در عمل بهشان لنگ می زنیم. حاج آقا می رسند به حقوق فرزند بر پدر و مادر. به جمعیت نگاه می کنم. اکثریت جمع، جوان هستند. مادران جوان زیادی با بچه های کوچکشان آمده اند و تقریبا هر طرف را نگاه می کنی یک نوزاد یا کودک را می بینی. جالب است که بچه ها اکثرا بیدارند و در حال این طرف و آن طرف دویدن یا نقاشی کشیدن و بازی کردن هستند. دیدن این بچه ها در این ساعت شب به آدم ثابت می کند گذشت زمانی که بچه ها سر شب می خوابیدند. حالا در روزگاری زندگی می کنیم که در نیمه های شب این وروجک ها از هر آدم بزرگی، بیدارترند. بعد البته به این فکر می کنم که بیدار ماندن شبانه این فرشته ها در هر شبی برای سلامتی و رشدشان مضر باشد، در چنین شبی خیر است. می توانند این فضا را نفس بکشند و از هر آن و لحظه اش نور بگیرند. تا باد چنین بادا...

سخنرانی ادامه دارد. یاد کاغذ آ چهار می افتم. بر می دارمش و نگاهش می کنم. خبری است راجع طرح ساماندهی قبور شهدا در گلزار شهدای بهشت زهرا. کاغذ می گوید این طرح که چند سال قبل با تخریب قبور قطعه 44 آغاز شده بود و پس از مخالفت و اعتراض خانواده های شهدا متوقف شد، از ابتدای ماه رمضان امسال، این بار در قطعه 24 از سر گرفته شده. یک بار دیگر به پشت و روی کاغذ نگاه می کنم. خبرنامه، نام و نشانی ندارد و معلوم نیست چه کسانی آن را منتشر کرده اند. هر چه هست آن هایی که این کاغذها را چاپ کرده اند احتمال می داده اند جماعتی که به اینجا می آیند نسبت به ماجرای یکسان سازی قبور شهدا حساس خواهند بود. من نمی دانم این خبر، راست است یا نه. اما وقتی یاد فضاحت و حماقتی که در قطعه های یکسان سازی شده اتفاق افتاد می افتم، اعصابم به هم می ریزد و به بانیانش لعنت می فرستم.

دیگر آخرهای صحبت حاج آقا است. به ساجده -دوستم- که فقط چند متری آن طرف تر از من نشسته، پیامک میزنم که:"نمیای پیشم بشینی؟ اینجا جا هست." می آید و تا وقتی حاج آقا روضه را شروع کند یواش با هم حرف می زنیم. شب آخر احیاست و به رسم دیرین این مجالس، حاج آقا روضه حضرت زهرا "سلام الله علیها" می خوانند. بعد هم مداح روضه خوانی می کند و دیگر وقت قرآن سر گرفتن است. دیدن آن همه زن با چادر مشکی که قرآن به سر گرفته اند و دست هایشان رو به آسمان بلند است، زیر نور ماه و سقف شب، منظره کم نظیری است. دست هایشان را می شود دید. اشک هایشان را هم همین طور و شانه هایی که از هق هق گریه می لرزد. اما دل هایشان را چه؟ نه! دل هایشان و هر آنچه از بیم و امید و حسرت و آرزو در آن است را فقط خدایشان می تواند ببیند.

مراسم تمام می شود. برادر سفارش کرده سریع برگردیم که بیش از اندازه گرفتار ترافیک بازگشت نشویم. همین طور که به سرعت در خیابان راه می روم چشمم به آشناهایی می افتد که همه از برادران و خواهران حزب اللهی ام هستند. خیلی از کسانی که می شناسم شب های قدر به این مجلس می آیند. می آیند تا از برکت و تاثیر نَفَس "عالِم" بهره مند شوند. تا چند سال قبل این آدم ها اسیر و جَلد مسجد بازار و پیر مسیحا دمش بودند و حالا که آقا مجتبی پر کشیده، به دنبال جلسه ای هستند که نَفَس عالمی از قبیله او را داشته باشد. بالاخره از میان انبوه ماشین ها و آدم ها به ماشین خودمان می رسم. حرکت می کنیم سمت خانه. در ترافیک روانی کم کم پیش می رویم و من به این فکر می کنم که  بی حضور یک "مرد خدا" چه بر سر این شهر خواهد آمد و این بیت در سرم می پیچد که :"از تمام خلق یک تن صوفی اند/ دیگران در سایه او می زیَند..."



این مطلب را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.



زینب افراخته

اولین بار در جشنواره فجر دو سال پیش دیدمش. شب بود. فیلم، حال بد آن روزهایم را بدتر کرد. وقتی از سینما بیرون می آمدم احساس بطالت داشتم.

"مرگ ماهی" دو سال پشت درهای اکران ماند و حالا در سینماها ست. چند روز پیش دوباره رفتم و فیلم را دیدم. این بار فیلم همان اندک تاثیر نمایش اول را هم برایم نداشت. می گویند فیلمی که نتواند در نمایش های بعدی با تماشاگر –اصطلاحاً- کار کند، به درد نمی خورد. "مرگ ماهی" برای من در دومین نوبت دیدنش هیچ تاثیری نداشت. فقط ملال بود و ملال.

"مرگ ماهی" ساخته روح الله حجازی است. کارگردان جوانی که در کارنامه اش کارهایی چون "زندگی خصوصی آقا و خانم میم" ، "زندگی مشترک آقا و خانم محمودی" و چند تله فیلم را دارد. مضمون فیلم های حجازی اغلب اجتماعی است. فیلم هایی که بیشتر در مقام توصیف احوالات اجتماعی ایران امروز هستند و کمتر به ارائه راه حل یا ترسیم افق پیش رو می پردازند.

اما آخرین ساخته روح الله حجازی چگونه فیلمی است؟ مادرِ یک خانواده از دنیا رفته است. مادر وصیتی عجیب کرده. وصیت این است: " بدن من را سه روز در خانه نگه دارید و هیچ کس را از مرگ من خبردار نکنید و بعد مرا در گورستان محلی دفن کنید." فرزندان مادر یکی یکی خود را به خانه مادری –که خانه ای نیمه روستایی نیمه ویلایی و در ناکجاآباد!! است- می رسانند و منتظر می شوند تا سه روز بگذرد و بعد مادرشان را در گورستان محل دفن می کنند. همین! بله، همین دو- سه خط، تمام داستان فیلم "مرگ ماهی" است. شما به عنوان مخاطب بلیط می خرید، ساعتی را در ترافیک تهران کلافه می شوید، خودتان را به سینما می رسانید تا همین چند خط قصه را در بیشتر از 100 دقیقه بر روی پرده ببینید. خب شاید باورتان نشود اما واقعا داستان این فیلم به همین کوتاهی است. "مرگ ماهی" قصه ندارد و بیشتر تایم فیلم به نمایش موقعیت های جرّ و بحث و دعواهای عصبی بین آدم ها می گذرد. از همان موقعیت های دعوا که آدم ها بی جهت بر سر هم هوار می کشند، به هم فحش می دهند و در انتهای سکانس، سیگار به دست درِ اتاق را به هم می کوبند و می روند بیرون. از همان دعواهایی که حالا مدتی است در فیلم های مثلا اجتماعی! در سینمای ایران مُد شده و اگر نباشد لابد فیلم دیگر اجتماعی نیست.



"مرگ ماهی" روایت احوال اعضای یک خانواده است. پسرها، دخترها، دامادها و عروس های خانواده. "دختر بزرگتر" زنی بدخُلق و عصبی است که به محض ورود برادرش به خانه، رسماً پاچه او را می گیرد. آبرویش را می برد و فاش می کند که برادر بی رحمش زنش را آن قدر کتک زده که بچه شان سقط شده. "دختر بزرگتر" که نیکی کریمی نقش او را بازی می کند در برابر هیچ محبّتی انعطاف به خرج نمی دهد و بعد از هر نوبت از جرّ و بحث هایش می رود و بالاسر جنازه مادرش دعا می خواند!

 "دختر کوچکتر" افسردگی دارد چون گویا قبلا کتاب زیاد می خوانده! طناز طبابایی نقش او را بازی می کند و شما مجبورید یک بار دیگر تکرار این بازیگر را در کاراکتر "دخترِ افسرده ی خودکشی کرده" تحمل کنید. شوهر دختر، پسرکی است که مثل بچه ها از جنازه می ترسد و اگر بتواند از فرصت گپ زدن با دخترِ نوجوانِ فامیل نمی گذرد...

 "پسر بزرگتر" خانواده هم مردی به شدت خشن و بی اخلاق است که مثل بازجوها با زن و دخترهایش برخورد می کند. پدری که دخترش به او دهان کجی می کند و زنش از ترسش نمی تواند با او حرف بزند.

 "پسر دوم" خانواده که همسرش را طلاق داده هم نقش پُررنگی در دعواهای خواهر-برادری دارد و خوب فحش می دهد!

 "پسر کوچک" خانواده که آن طرف دنیا! زندگی می کند البته از دیگران حالش مساعدتر است. او فحش نمی دهد- احتمالا تربیتش بهتر بوده- . حواسش به اطرافیانش هست و به همین دلیل متوجه جای زخم خودکشی روی مچ دست خواهرش می شود. او محرم راز مادر بوده و با اینکه آن طرف دنیا زندگی می کرده اطلاعات بیشتری راجع اعضای خانواده دارد.

"داماد بزرگتر" خانواده هم که از باقی آدم ها آرام تر و افتاده تر است و ظاهری مذهبی دارد هم تقریبا منفعل است و عاجز از حل مسائل. این شرح بزرگترهای این خانواده بود. اما نماینده نسل بعدی این جمع که دختر نوجوان فیلم است هم اوضاع بهتری ندارد. او مدام مشغول گوشی تلفن همراهش است. رابطه اش با پدرش سرد است. اوقات فراغتش را با سایت "لاتاری" می گذراند و ...

در یک نگاه، حال همه اعضای این خانواده بد است. هرکدام به نحوی درمانده هستند. هیچ کدام از کاراکترها نمی توانند قدمی فراتر از وضع موجود بگذارند. همه در برزخی بی گشایش وامانده اند. به حرف های هم اعتماد نمی کنند. آدم هایی که تنها پناهشان سیگار است. این ها همه  یعنی "مرگ ماهی" فیلمی تلخ و افسرده است. و شاید فیلمی "افسرده نما". اما چرا افسرده نما؟ فرق است میان اینکه افسردگی مسئله فیلمساز باشد یا ادای او. همه می دانیم که مدتی است موجی از فیلم ها در سینمای ایران قوّت گرفته که افسردگی و بی معنایی را نمایندگی می کند. به نظر می رسد "مرگ ماهی" هم در ادامه همین موج و فضاست و حاصلش نمایش افسردگی ست نه اینکه افسردگی و بی معنایی مسئله کارگردان باشد. حتی اگر نخواهیم با این اطلاق فیلمساز را قضاوت کنیم، باز هم در داخل اثر، نمایش و ادای افسردگی می بینیم نه خود آن.

"مرگ ماهی" فیلم بدی است چون از نبود قصه رنج می برد. ملال آور است و اگر کمی حال و حوصله نداشته باشید احتمالا تصمیم می گیرید از سینما بروید بیرون. حتی حضور قطاری از بازیگران تراز اول سینما چون علی مصفّا، نیکی کریمی، بابک حمیدیان، طناز طبابایی، بایک کریمی و... هم نمی تواند کمکی به فیلم کند. فیلم فضای یأس را در مخاطب پمپاژ می کند و حتی پایان بندی آن که بافتنی مخصوص نوزاد بین برادر و خواهر کوچکتر رد و بدل می شود تا احتمالا نشانه امید به بهبود و آینده باشد، نمی تواند افقی را بگشاید و فیلم و آدم هایش نهایتا پا در هوا می مانند.




این یادداشت را برای سایت "سینما انقلاب" نوشته ام.




زینب افراخته
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۱

...

انگاری "سید حسن حسینی" این شعر را درباره من و حال و احوال من سروده...

من اما نمی خواهم هم عاقبتِ توتِ کالِ شعر شوم...



یا حضرت ارباب! یا اباعبدلله (ع)! گر تو نمی پسندی، تغییر ده قضا را...




توت کالی هستم

بر درختی فرتوت

باد را با تن من کاری نیست.

حسرت روز رسیدن دارم.

در وجودم از دیر

عافیت کرده رسوب

از حضیض این اوج

تا بلندای سقوط

هوس رخت کشیدن دارم


*

بر درختان دگر

توت های شیرین

چه غرور آمیزند

باد تا می گذرد از بَرِشان

عاشقانه،

به زمین می ریزند

مرگشان حاصل سنگینی و شیرین شدن است.


*

بر درختی فرتوت

توت کالی هستم

(از گزند همه آفاق مصون)

پشه ها دور و برم می لولند،

بودنم رنگ تجاهل دارد.

خوب می دانم، لیک

با همه تلخی،

خود

عاقبت طعمه شیرین کلاغان هستم...



زینب افراخته
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۹

کتابی برای "خُل پسندها"

مطلبی در معرفی کتاب "جزء از کل" در اینستاگرامم نوشته بودم که دوستان سایت "هفت راه" خواستند تکمیلش کنم تا منتشرش کنند. من هم چیز مختصری به همان مطلب اینستایم اضافه کردم و شد این.



کتاب های پُرحجم باید خیلی خوب باشند که بختِ تا آخر خوانده شدن را پیدا کنند. بالاخره وقتی کتابی نزدیک به 700 صفحه دارد، خواننده باید چیز خاصی در آن ببیند که حوصله کند تا پایان آن را بخواند. "جزء از کل" چنین کتابی است. رمانی حجیم که آن قدر فوق العاده است که تا روزهای آخری که مشغولش هستی حتی یک بار هم به خودت نمی گویی: " بس است دیگر! حوصله ام سر رفت. می گذارمش کنار." آن قدر دو شخصیت اصلی داستان پیچیده و عالی نوشته شده اند و آن قدر غافلگیری های عجیب و غریب در قصّه هست که هر پنجاه صفحه یک بار از فرط هیجان و تحسین و شاید حسادت با صدای بلند درباره نویسنده اش می گویی: "لعنتی عجب مُخی داره."

"جزء از کل" رمانی از نویسنده استرالیایی؛ "استیو تولتز" است. این کتاب اولین رمان این نویسنده است که به خاطرش نامزد دریافت جایزه "بوکر" شد. "جزء از کل" داستان زندگی پدر و پسری است که با باقی آدم های جامعه فرق می کنند. راوی کتاب "اول شخص" است که گاه از زبان پدر، قصه را تعریف می کند و گاهی این پسر است که حرف می زند. "جزء از کل" داستان پدر و پسری استرالیایی است که هم تفاوت هایی باهم دارند و هم شبیه هم اند. عالم این دو نفر عالم خاصی است. عالمی که حالِ کتاب را حالی فلسفی کرده است. فضای "جزء از کل" فضای یأس و دیوانگی و پریشانی است. "مارتین دین" که پدرِ داستان است در کودکی چندین سال در وضعی شبیه کما بوده و مدهوش. بعد در آینده پس از گذراندن دوره های مختلف شیدایی و افسردگی، کارش به تیمارستان می کشد. او رسما دیوانه است و رسما دیوانه نیست. آدمی که در حد یک فیلسوف کتاب خوانده و می فهمد و در عین حال ناتوانی اش در تحمل رنج زیستن کارش را به دیوانه خانه می کشاند.


 "جزء از کل" رمانی پست مدرن است. رمانی که مبانی و مظاهر مدرنیته را نقد می کند. نویسنده سیستم های مدرن را در این کتاب به سُخره می گیرد. "سینما"، "تلویزیون"، "روزنامه ها" و رسانه های جدید، نهاد "آموزش و پرورش" و مدرسه و دانشگاه و ... در این کتاب نقد می شوند و از اطلاق می افتند. فضای پست مدرن کتاب و طنز تلخ و سیاه آن -که البته ناچیز است- آدم را یاد "اتحادیه ابلهان" می اندازد که آن هم از قضا ترجمه "پیمان خاکسار" است.

"جزء از کل" کتابی است باب طبع و سلیقه "خُل پسند" ها. من که یک جورهایی با آن نسبت برقرار کردم و از آن خوشم آمد. تا ببینیم شما چقدر از جنون مندی استقبال می کنید؟


زینب افراخته
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۲

در ستایش یک روایت خاص

خاطرم هست وقتی نوجوان بودم، عکسی روی دیوار اتاق برادر بزرگترم بود. تصویری از یک رزمنده با آستین هایی که بالا زده شده بود. تصویری از مردی که در یکی از دستانش عصایی داشت و به آن تکیه داده بود و در همان حال به دوربین نگاه می کرد. نام آن رزمنده که به نظرم خیلی لاغر می آمد، "حاج احمد متوسلیان" بود. بعدها کم کم چیزهایی از "حاج احمد" شنیدم و دانستم که او فرمانده شجاع تیپ "27 محمد رسول الله (ص)" بوده و روزگاری رسید که من هم عکسی از او روی میز تحریر اتاقم داشتم. دیگر "حاج احمد" برای من تبدیل شد به شخصیتی که اگرچه خیلی از او و کارهایش در جنگ نمی دانستم، اما برایم اسطوره بود و به شدت قابل احترام. برای همین عُلقه و حال و احوال بود که وقتی خبر ساخت "ایستاده در غبار" را شنیدم، منتظر بودم تا زودتر آن را ببینم.

"ایستاده در غبار" فیلمی سینمایی درباره زندگی حاج احمد متوسلیان است. فیلمی که دومین ساخته "محمدحسین مهدویان" پس از سریال موفق "آخرین روزهای زمستان" است. مهدویان سریال "آخرین روزهای زمستان" را در قالب“dacudrama”  -درام مستند- و درباره سردارِ شهید؛ "حسن باقری" ساخته بود. اثری که اولین تجربه تلویزیون در زیر ژانر "درام مستند" بود. "درام مستند" فرمی بود که توانست پس از سال ها مخاطب را پای تماشای داستان زندگی فرمانده هان دفاع مقدس بکشاند. توفیق این سریال باعث شد تا مهدویان دومین کار جدّی اش را نیز با همین فرم بسازد. البته شاید نتوان گفت که "ایستاده در غبار" به واقع فیلمی مستند است. چرا که به دلیل کمبود فیلم و صوت های آرشیوی باقی مانده از حاج احمد متوسلیان، "ایستاده در غبار" حتی یک پلان هم تصویر واقعی و مستند ندارد. از صدای خود حاج احمد هم در کار بسیار کم استفاده شده. و همین موضوع تا حد زیادی به جذابیت فیلم ضربه زده. اگر ببننده صداهای بیشتری از حاج احمد می شنید یا تصاویری از او می دید قطعا می توانست به شخصیت او نزدیک تر شود.

در "آخرین روزهای زمستان" در لا به لای روایت سریال، ما تصاویری از مصاحبه شوندگان می دیدیم. سریال، نریشینی خوب با صدایی غریب و به شدت دلنشین داشت. "محمد آوینی" نریشن "آخرین روزهای زمستان" را می خواند و صدای کم تر شنیده شده ی او از نقاط قوت سریال بود. اما در "ایستاده در غبار" تنها، صدای مصاحبه شوندگان شنیده می شود و این صداهای آن هاست که جای نریشن را گرفته و داستان را روایت می کند. نبودن نریشن، محدودیت هایی را با خودش به همراه آورده است. قطعا وجود نریشن می تواند خلأ های روایت تصویری یک فیلم را پُر کند. و به کار، روح مورد نظر فیلم ساز را بدهد. مثلا در "آخرین روزهای زمستان" متن نریشن در همه قسمت ها روح خاصی داشت. "روایتی تقدیری" بر نریشن حاکم بود که تکان دهنده بود. اینکه در انتهای هر قسمت یادآوری می شد که فقط چند ماه به شهادت "حسن" باقی مانده، آن قدر قدرت داشت که هربار من را به هم می ریخت. شاید یک نریشن خوب می توانست به روایت تصویری "ایستاده در غبار" کمک کند. به خصوص که مصاحبه های فیلم به نحو احسن انجام نشده. نوع حرف زدن ها، حال صداها و نوع روایت ها خیلی مطلوب نیست. شاید مصاحبه کنندگان باید تلاش بیشتری برای ضبط روایت ها و شرح جزییات می کردند. در این میان البته حرف های "سردار عسکری" به کار، کمک بسیاری کرده. آقای عسکری اساسا اهل روایتند و شوخ طبع. خرده روایت های ایشان از حاج احمد که گاهی با زمینه ای مزاح گونه همراه است، صحنه های گیرایی در فیلم ساخته.

دوربین در "ایستاده در غبار" ناظر است. یعنی همان دوربینی که در "آخرین روزهای زمستان" هم بود. دوربینی که به حاج احمد نزدیک نمی شود و فقط از دور نگاه می کند. و هرچقدر در تحسین انتخاب موقعیت دوربین بگوییم، کم گفته ایم. تصویربرداری با دوربینی که به شدت به خلق فضاها و حال و هوای دهه 40-50 و 60 کمک کرده. در کنار موقعیت دوربین، طراحی بی نقص صحنه و لباس از ارکان موفقیت فیلم است. و البته گریم هایی که بی نظیرند. گریم بازیگر شخصیت حاج احمد درست و به قاعده است. بازیگر نقش حاج احمد بی اندازه شبیه اوست. همین جا باید بگویم که خدا با محمدحسین مهدویان و تیم او یار بوده که توانسته اند "هادی حجازی فر" را برای نقش حاج احمد پیدا کنند. غیر از شباهت چهره حجازی فر به حاج احمد و حتی تناسب میان قد و قواره و هیکل این دو، به نظرم هادی حجازی فر در ایفای نقشش هم بسیار خوب عمل کرده. بازی او نمایشی به نظر نمی رسد و به خصوص در صحنه های عصبانیت حاج احمد، خیلی خوب توانسته از پس کار بربیاد. و اگر باز بنا به مقایسه با "آخرین روزهای زمستان" باشد، به جرئت می توان گفت بازی حجازی فر به مراتب از "مهدی زمین پرداز" در نقش شهید باقری جلوتر است.


اما فارغ از صحبت درباره کمّ و کیف فرم این فیلم، باید به نوع خاص روایت محمدحسین مهدویان از دفاع مقدس و آدم های آن پرداخت. نگاه و روایت خاصی که کارهای مهدویان را در میان آثار ژانر جنگ متمایز می کند. نگاه مهدویان به جنگ رئال است و در عین اینکه در دام شعارزدگی و قدسی سازی آدم های جنگ نمی افتد، نسبتی هم با سینمای ضدجنگ ندارد. واقعیت این است که قاطبه فیلم های سینمای دفاع مقدس در سال های گذشته منحصر به همین دو نوع نگاه بوده اند. یعنی یا فیلم هایی ساخته شده که رزمندگان را انسان هایی "علیه السلام" و مقدس نشان داده اند که از انجام هرگونه خطای انسانی مصون هستند. و یا فیلم هایی که آدم های جنگ در آن ها موجودات مستأصل و مردّدی هستند که درگیر و قربانی جنگی باطلند. حال دیگر بگذریم از دسته ای دیگر از فیلم های مثلا دفاع مقدسی! که بسیجی ها و رزمندگان را در قامت آدم های بی مایه و لُمپن و شِبه دلقکی به تصویر می کشند که از هرگونه تعالی اخلاقیِ برآمده از فضای جبهه ها بی بهره بوده اند.

 مهدویان تاریخ جنگ را به خوبی مطالعه کرده و همین اشراف او بر واقعیت جاری در جبهه ها باعث شده وقتی درباره یک "فرمانده" فیلم می سازد، غیر از طرح کلی عناوینی مثل اینکه شهید فلانی نابغه نظامی یا شجاع بود، حرف های دیگری هم برای زدن داشته باشد. او یک محقق دفاع مقدس است، پس می تواند مثلا با به تصویر کشیدن صبر و برنامه و هوشمندی حاج احمد برای پاکسازی روستای "دزلی" ، با سندی تاریخی به مخاطب ثابت کند که واقعا حاج احمد فرق هایی با دیگران داشته.

در فیلم های مهدویان از شخصیت "فرمانده" آشنایی زدایی می شود. یعنی نه خبری از کلیشه فیلم های هالیوودی هست که در آن ها فرمانده هان، موجوداتی عظیم الجثّه، خشن و متکبر هستند که بویی از معنویات و عواظف انسانی نبرده اند. و نه تکرار برخی کاراکترهای روحانیزه شده فیلم های دهه شصت را می بینیم. مهدویان تلاش می کند تا فرمانده هان دفاع مقدس را همان گونه که بوده اند و زندگی کرده اند نشان دهد. پس اِبایی ندارد که در فیلمش بگوید حاج احمد در نوجوانی منزوی و کم حرف بوده. مهم این است که به مثابه فیلنامه نویس بتوانی سیر شکل گیری یک شخصیت را به خوبی نشان دهی. تا جایی که در پایان، بیننده حس نکند قهرمان داستان را نمی شناسد. شجاعت مهدویان برای بیان جزییات وقایع زندگی فرمانده هان جنگ، موضوعی است که اگرچه می تواند در خیلی از مواقع حساسیت برانگیز و محل سوء تفاهم ها باشد، اما قطعا از دلایل توفیق کارهای اوست.

در "ایستاده در غبار" ما حاج احمدی را می بینیم که نسبت به اموال بیت المال و حقوق مردم به شدت احساس مسئولیت می کند. فرماندهی که در عین جدّیت و قاطعیت، به وقتش اشک می ریزد و منقلب می شود. آدمی که جوانی اش را وقف انقلاب و جنگ کرده. همه این ها در فیلم محمدحسین مهدویان هست. اگرچه شاید می شد ماجراهای دیگری را نیز در این کار آورد و روی برخی وجوه شخصیت حاج احمد تاکید بیشتری کرد. شخصا فکر می کنم می شد با وارد کردن برخی از خرده روایت ها، شجاعت او را بهتر نشان داد. البته که ملتفتم زمان محدود یک فیلم سینمایی اجازه نمایش خیلی از اتفاقات جذاب را نمی دهد.

"ایستاده در غبار" فیلم موفقی است. فیلمی که ریتمی تند دارد تا جایی که در پایان، به هیچ وجه متوجه گذشت 100 دقیقه تایم آن نمی شوی. "ایستاده در غبار" موفق است چون می تواند تماشاگر خاص جشنواره "فجر" که اساسا ذائقه ای روشنفکری پسند دارد را به هیجان بیاورد. و من این ذوق و تحسین را بعد از دوبار نمایش فیلم در سالن های جشنواره در چشم های آدم ها دیدم. خود این اقبال مخاطب جشنواره به فیلمی دفاع مقدسی دلالت مهم و معناداری برای توفیق "ایستاده در غبار" است. این استقبال یعنی محمدحسین مهدویان کارش را بلد بوده.

روزگاری رهبر انقلاب، جنگ را به گنج تعبیر کردند. یعنی جنگ به مثابه پتانسیلی که هم قدر یک گنج ارزش دارد. جنگی که پُر بود از آدم هایی که با قرار گرفتن در آن به نهایت استعدادها و کمالات وجودی شان رسیدند. و حالا ما مانده ایم و میراث عظیمی که برای روایت کردن آدم های جنگ باقی مانده. و در این میان آثاری مثل "ایستاده در غبار" نمونه های خوبی هستند برای بهره گرفتن از این میراث بی نظیر. این فیلم توانست تا حدی چهره حاج احمد متوسلیان را از غبارِ تاریخ پاک کند و به نسل جدید نشان دهد. نسلی که بعد از پایان فیلم، احساس می کند منتظر است حاج احمد از آن سفر لبنان برگردد. نسلی که شاید بعد از این فیلم، حاج احمد برایش بشود همان قهرمانی که عکسش را روی دیوار اتاق یا میز تحریرش دارد. نسلی که حاج احمدها را دوست خواهد داشت.



این یادداشت را برای "خبرگزاری فارس" نوشته ام.


زینب افراخته