فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۰

در تمنّای جوانمردی

در سال های اخیر هر وقت به سینما رفته ایم، آن قدر فیلم های ضعیف دیده ایم که حالا اگر سالی، ماهی یک بار تصمیم بگیریم برویم سینما، دلهره داریم که قرار است چه مزخرفی را ببینیم؟ این فکر به سراغمان می آید که الان باز مواجه می شویم با یک فیلمِ بی داستانِ یأس آلودِ بی قهرمان. این فکر که الان باز می روم و یک بیانیه فحش و فضیحت به مردم ایران را می بینم و باید 90 دقیقه شاهد سیاهی و پلشتی جامعه ایرانی باشم. راستش آن دوشنبه ای که من حرکت کردم سمت سینما تا "چهارشنبه 19 اردیبهشت" را ببینم، یکی دوباری این افکار به سراغم آمد. اما اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم. اعتنا نکردم به آن سابقه ذهنی از سینمای ایران، چون تعریف کارِ اول "وحید جلیلوند" را شنیده بودم.

"چهارشنبه 19 اردیبهشت" داستانی اجتماعی دارد. فیلم، داستان مردی است که اگرچه خود وضع مالی آنچنانی ندارد اما تصمیم گرفته یک انفاق بزرگ کند. او برای بخشش پولش، در روزنامه آگهی می دهد تا هرکس نیازمند است، بیاید. در خلال همین داستان است که تماشاچی زندگی دو شخصیت زن فیلم را می بیند. دو زنی که هر دو نیازمند کمک اند و در شرایط اضطراری و سختی قرار دارند. حالا البته من قصد ندارم به سیاق بسیاری از نقدهای سینمایی، در این یادداشت کلّ ماجرای فیلم را تعریف کنم. وگرنه می شد از سه روایت و داستان فیلم بیشتر گفت و گفت که وحید جلیلوند چقدر خوب از پس فرم این نوع روایت کردن برآمده و چقدر کارگردانی اثر، حساب شده و قوی است.

همان طور که گفتم؛ "چهارشنبه 19 اردیبهشت" فیلمی اجتماعی است. اما بر خلاف قاطبه فیلم های این ژانر، به مرض سیاه نمایی دچار نیست. یعنی همه چیز را در ایران سیاه و ناامید کننده نمی بیند. در این فیلم آدم هایی را می بینیم که دستشان تنگ است، در محله ها و خانه های رنگ و رو رفته زندگی می کنند، زیر چشمانشان از شدت خستگی و غم گود افتاده، اما آدمند. آدم های خوبی هم هستند.

 زن جوانی از صبح تا شب در یک شرایط شغلی ملال آور کار می کند. شب خسته و درمانده به خانه برمی گردد. با صحنه استفراغ شوهر افلیجش روی فرش خانه مواجه می شود. اما نه تنها دم بر نمی آورد، بلکه با خوشرویی سعی می کند شوهر مستاصل و شرمنده اش را تسکین دهد. احتمالا کاراکتر این زن در فیلم های دیگر سینمای ایران، نهایتا خیانت یا خودفروشی می کرد. اما در این فیلم ما زنی را می بینیم که بارِ یک زندگی ورشکسته و شوهری بیمار را به دوش می کشد و با اطمینان از شوهرش می پرسد: "علی! تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟"

در فیلم جلیلوند هیچ شخصیتی کاملا منفی نیست. خباثت جدی ای در هیچ کدام از آدم ها دیده نمی شود. یعنی اگر خشونت شخصیت اسماعیل را نسبت به دخترعمه اش و شوهر او می بینیم، این خشم از حد خارج نشده. و تازه تا حدودی توجیه عاطفی دارد. باز اگر بنا به مقایسه با اغلب فیلم های سینمای ایران باشد، احتمالا دخترِ خاطیِ فیلم، توسط پسرعمه غیرتی اش، در زیرزمین خانه دفن می شد!!

در این فیلم آدم هایی را می بینیم که حواسشان به اطرافشان هست و خدا را می شناسند. مثل سرایدار میانسالی که در نبود رفیقش هوای زن جوان همکارش را دارد و پیگیر کار اوست. واقعیت این است که وقتی مخاطب این شخصیت ها را روی پرده سینما می بیند دلش به شهری که در آن زندگی می کند گرم می شود. پس چرا ما معمولا در فیلم ها چنین آدم هایی را نمی بینیم؟


????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????

در شرایطی که یکی از کارویژه های سینمای ایران پمپاژ یأس میان مردم است، "چهارشنبه 19 اردیبهشت" درِ امید را به روی بیننده باز می کند. زندگی دختر جوانی به مو رسیده. او پُل های پشت سرش را کاملا خراب کرده و چیزی نمانده که از سرِ ناچاری با بچه ای در شکم به خانه ای برگردد که از آن اخراج شده. اما درست در همان زمان که او از همه جا ناامید است، مردی از همین شهر بزرگ، بدون هیچ چشم داشتی، 30 میلیون تومان کمک می کند تا دختر بتواند زندگی و شوهرش را نجات دهد. دختر خوشحال می شود و همراه او تماشاچی دلش گرم می شود.

 کسی اشکال می کرد که اگر این فیلم، مدعی امید است، پس سرانجامِ علیِ بیمار و زنش را چطور توجیه می کند؟ علی که حاضر به دریافت کمک نشد و روی صندلی چرخ دار ماند. و من پاسخ دادم که در کانتکس و فضای کلی این فیلم که بر غیرت و جوانمردی استوار است، رد کردن کمکِ مالی خاطرخواه قبلی زنِ علی از طرف او، معنای درستی دارد و نشانه خوبی است. علی اصولی دارد و اتفاقا اگر غیر این می کرد مخاطب باید دلش می گرفت. علی به این مساعدت نه می گوید. اما مخاطب می داند و حس می کند که این غیرت نشان دادن، در جای دیگری دستِ علی و زندگی اش را می گیرد و بالاخره علی از روی صندلی چرخ دار بلند می شود.

غیر از تقابل فیلم با "سیاه نمایی" و "یاس" ، "چهارشنبه 19 اردیبهشت" یک شاخصه مثبت دیگر هم دارد که به اعتقاد حقیر، روح اصلی اثر است و آن ویژگی، "روح جوانمردی" در فیلم است. مردی بضاعت مالی متوسطی دارد. معلم است. اما می خواهد بخش عمده ای از دارایی اش را ببخشد. او این کارش را آگهی می کند و سعی دارد تا همه بفهمند او می خواهد دست زمین خورده ای را بگیرد. این مرد، خود، زخم خورده از روحیه ای در جامعه است که هرچیز و هرکسی را ابژه ای برای کسب منفعت شخصی می بینند. روحیه ای که میانه ای با کمک به هم نوع و دست گیری از درمانده ندارد. و حالا قهرمان داستان می خواهد خود اینگونه نباشد و بر علیه این عقلانیت ابزاری شورش کند. او می خواهد کمک بلا عوضش را تبلیغ کند تا مگر چیزی در ذهن جامعه تکان بخورد. رفتار او برای عقل های حسابگر، دیوانگی به شمار می آید اما او به اعتقادش عمل می کند. این مرد می خواهد در زمانه ای که گذشتن از خود برای دیگری، جنون به نظر می آید، عَلَم جوانمردی را بلند کند. قهرمان داستان تلاش می کند تا به سهم خود دنیای اطرافش را با گوهر فتوّت و جوانمردی تغییر دهد و در نهایت موفق می شود.

اولین ساخته وحید جلیلوند، اثری پاکیزه و متعهد است. فیلمی که مردم ایران را موجوداتی بدذات و مشمئزکننده نشان نمی دهد. فیلمی که همه در آن در آستانه خودکشی و خیانت نیستند. "چهارشنبه 19 اردیبهشت" دنیایی را به تصویر می کشد که هنوز آدم هایی در آن نفس می کشند که حاضرند برای بلند کردن دیگری از خاکستر، از خود بگذرند. فیلم جلیلوند در تمنّای جوانمردی و جوانمردان است. طلب و تمنّایی که می تواند ضامن بقای جامعه ایرانی باشد.
زینب افراخته
۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۱

خاطره ای از 13 آبان

آبان سال نود، خاطره ای از 13 آبان در وبلاگم منتشر کردم. آن موقع ها تازه وبلاگ زده بودم و این نوشته جز اولین پست هایم بود. امشب با دیدن پستی از ساجده در پلاس، یاد آن خاطره افتادم. حالا بعد از 4 سال، آن مطلب را دوباره منتشر می کنم. باشد تا کمی از آن حال و هوایِ شور و انرژیِ ابتدای ایام دانشجویی ام با بازنشر این مطلب بازگردد. روزهایی که انگار برای هرچیزی، ذوق خاصی داشتم. ذوق و حالی که گویا روز به روز از من دورتر می شود...



خاطرم هست از دوران دبستان زنگ انشا را دوست داشتم و برخلاف خیلی از بچه ها که انشاهایشان را به مادرشان حواله میکردند، من با علاقه انشایم را می نوشتم. نوشتن را دوست داشتم.

از همان ایام، "کیهان" در خانه مان بود. بعدها گاه گداری روزنامه های دیگر هم اضافه می شدند اما کیهان همیشه پای ثابت مصرفِ رسانه ای ما بود. بزرگتر شدم.  سوم دبیرستان بودم که اولین مطلبم در صفحه "نسل سوم" کیهان چاپ شد. با چه ذوقی یادداشتم را برایشان فرستادم. خاطره ای بود راجع 13 آبان. هر هفته سه شنبه ها با دلهره و لبریز از انتظار سراغ کیوسک روزنامه فروشی میرفتم تا ببینم شاهکارم!! چاپ شده یا نه؟ تا اینکه بالاخره یک روز چاپ شد و من چقدر ذوق زده شدم که اسم و یادداشتم در اول روزنامه کشور آمده. بعدها مطالب دیگری از من در صفحات دیگر کیهان چاپ شد. بعد ها ترش!! در جاهای دیگری علاوه بر کیهان. و این داستان ادامه دارد اما هنوز شیرینی و حس عجیب و وصف نشدنی ام از چاپ اولین نوشته ام برایم باقی است.

این هم اولین تجربه مطبوعاتی من:


سال اول دبیرستان بودیم. قرار شد روز 13 آبان تعدادی از بچه ها را به خیابان طالقانی مقابل لانه جاسوسی ببرند. اولین باری بود که برای مراسم روز دانش آموز به آنجا می رفتیم. به ما گفته بودند که چون مراسم بازتاب جهانی دارد و خبرنگاران زیادی برای انعکاسش می آیند و... خلاصه حواستان باشد که احتمال دارد با شما هم مصاحبه شود. رسیدیم و صف بچه های ما در میان باقی دانش آموزان جا گرفت. تا چشم کار می کرد پُر بود از دوربین و فیلمبردار و عکاس و خبرنگار داخلی و خارجی. من به دلیل علایق سیاسی، چیزهای زیادی در مورد 13 آبان می دانستم و اتفاقا چند روز قبل از این ماجرا فیلمی هم در این باره دیده بودم؛ خلاصه اینکه اگر از من می پرسیدند از این واقعه چه می دانی؟ می توانستم یک ساعتی سخنرانی کنم!
    
ما همین طور در صف ایستاده بودیم که یک دفعه آقای علوی خبرنگار واحد مرکزی خبر به سراغ ما آمد و پرسید: خانم شما مصاحبه می کنید؟ من هم- با توجه به توضیحات بالا!- با اعتماد به نفس تمام گفتم: بله، بله، حتما!
"    در آن مقطع حساس، دانشجویان به خوبی دشمن خود را شناختند و تکلیف خود را انجام دادند. ما هم امروز باید..." همین طور که مشغول ایرادِ خطابه کارشناسانه و حماسی خود بودم و آقای خبرنگار هم کلی ذوق کرده بود که آخ جون یک مصاحبه خوب گیرم آمد ناگهان دیدم که رنگِ بنده خدا پرید و کم کم مصاحبه را جمع کرد.
  
"خیلی ممنون... ممنونم... موفق باشید."
    
اول نگرفتم. ولی چند دقیقه بعد فهمیدم چه گاف (Sooti ) بزرگی دادم! چه فاجعه ای! چیزی که هر کس می شنید خنده اش می گرفت. یک تحریف تاریخی بزرگ؟! شب وقتی خودم را در اخبار شبانگاهی دیدم خدا را شکر کردم که دوستانِ خبر همه حرف هایم را پخش نکردند. آنجا که گفتم: "و این شد که وزارت امور خارجه آمریکا به دست ما افتاد... فکر کن! وزارت خارجه آمریکا در تهران!"



زینب افراخته

من هم مثل خیلی های دیگر از جنگ "بوسنی" چیزهایی شنیده بودم و می دانستم. چیزهایی مثل اینکه سال ها قبل در "بوسنی" جنگی رخ داده که در جریان آن مسلمانان زیادی قتل عام و آواره شدند. جنگی که در آن، مردمِ مسلمان در وسط اروپا در مظلومیتِ مطلق بودند و در این میان، جوانانی از ایران به کمک آنان می روند. من این ها را می دانستم و شاید کمی بیشتر از این ها.

وقتی نام شهید "رسول حیدری" را برای اولین بار شنیدم و فهمیدم که او در "بوسنی" به شهادت رسیده، تصمیم گرفتم کتاب زندگینامه این شهید را بخوانم. بخوانم تا بدانم چرا باید یک جوان ایرانی کیلومترها آن طرف تر از مملکتش کشته شود؟ کیلومترها آن طرف تر، در سرزمینی به نام "بوسنی".

نزدیک غروبِ یکی از روزهای مهر ماه بود که بعد از پُرس و جو از چند کتاب فروشی در خیابان انقلاب، "ر" را در فروشگاه "ترنجستان سروش" پیدا کردم و خریدم و همان شب شروع کردم به خواندنش. کتاب، سه فصل دارد. فصل اول درباره دوران کودکی و نوجوانی شهید حیدری است و حال و هوای او در شهرش؛ ملایر. در این فصل با خانواده شهید آشنا می شویم. با خواهرها و برادر، پدر و البته مادر او؛ بدری خانم. اینکه شهید در چه خانواده ای و در دامان چه مادری بزرگ شده. پیش از انقلاب چه دورانی را تجربه کرده و چه افکاری در سرش می آمده و می رفته و دوستانش چه کسانی بوده اند. در این فصل به روزهای بازگشت شهید حیدری از سفر اولش به  بوسنی هم پرداخته شده. اشاره ای هم به ایّام دانشجویی شهید در دانشگاه امام حسین (ع) شده است.

فصل دوم تماماً به زندگی شهید در اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس می پردازد.کسی مثل شهید حیدری همه سال های جنگ را در جبهه و مبارزه گذرانده است. و البته حضور متفاوتی داشته. مسئولیتش در "قرارگاه رمضان" باعث می شود او فرماندهی در جبهه غرب باشد. موقعیت و جبهه ای که آدم هایی به غایت مَرد طلب می کرده.

و اما فصل سومِ "ر" روایت روزهای حضور شهید حیدری در بوسنی است. فصل پایانی کتاب، نُه ماهِ آخرِ حیات شهید حیدری را به تصویر می کشد و به شهادت او ختم می شود.

این اجمالی از چگونگی ساختار کتاب "ر" است. کتابی که "مریم برادران" زحمت نگارش آن را کشیده. از لا به لای سطرهای کتاب مشخص است که نویسنده اطلاعات و داده بسیار زیادی در دست داشته. بالاخره رسول حیدری، یک شهید معمولی نبوده و غیر از شخصیت منحصر به فرد و تا حدودی عجیبش، حیات اجتماعی شهید و سال های مبارزه و حضورش در دفاع مقدس و پس از آن، حجم بالایی از داده را فراهم می کند. برای همین "برادران" تصمیم گرفته تا حدّ امکان از شرح فعالیت ها و مسئولیت های شهید حیدری در انقلاب،جنگ و بعد از آن صرف نظر کند. این یعنی "ر" کتابی نیست که بتوان آن را به عنوان منبعی برای شناخت و مطالعه دفاع مقدس معرفی کرد.  با اینکه شهید حیدری مسئولیت های جدی و مهمی داشته اند، اما این طور نیست که خواننده بعد از اتمام کتاب، بتواند توضیح زیادی درباره "قرارگاه رمضان" بدهد. یا مثلا چیز زیادی از جغرافیای جنگ بوسنی بداند. یا اینکه بتواند بگوید شهید حیدری و یارانش سال ها در جبهه غرب و در فراز و نشیب کوه های سرد کردستان چه می کرده اند؟

این اختصار و تا حدی گُنگی در مسائل مربوط به فعالیت های نظامی شهید، گرچه به گفته ی "برادران" تعمّدی بوده، اما به نظر حقیر می شد با صبر و تامل بیشترِ نویسنده، این ابهام در کتاب وجود نداشته باشد. به گمانم می شد تدبیری اندیشید تا خواننده چیزهای بیشتری درباره تاریخ جنگ بداند. و این البته منافاتی با روح کلّی کتاب که همانا ترسیم وجوه انسانی شخصیت شهید حیدری است، ندارد. در همین راستا قرار بوده به جزییات فعالیت های نظامی شهید، پرداخته نشود اما جاهایی در کتاب هست که چیزهایی از جزییاتِ وقایع آورده می شود که عملاً نقطه عطفی ندارند و اصطلاحا از پِرتی های کتاب هستند. مثلا در روایتِ سفر شهید به عراق در جریان انتفاضه این کشور، نویسنده سطرهایی را به این اختصاص می دهد که شهید و سه نفرِ دیگر، شب را در اداره کشاورزی یکی از شهرهای اقلیم کردستان می خوابند. و خواننده منتظر است ببیند که این خوابیدن در آن اداره منجر به چه حادثه ای می شود؟ مخاطب جلو می رود و می بیند هیچ اتفاق خاصی نمی افتد!! یعنی ربطی بین روایت خواب آن شب در اداره با باقی ماجرا نمی بیند. و اینجاست که از خود می پرسد اگر این خوابیدن در اداره کشاورزی را در کتاب نمی آوردند، چه اتفاقی می افتاد؟! اصلا چه فرقی می کرد؟! و این یعنی پِرتی یک روایت.

در مطالعه کتاب "ر" خواننده گه گاه در مواجهه با اسامی آدم های داستان دچار سردرگمی می شود. اسم هایی ناگهان در خلال روایت می آیند که مخاطب هیچ آشنایی قبلی ای با آن ها نداشته و پس از آن هم آنان را نمی شناسد. اسم هایی که نام خانوادگی ندارند و برای خواننده ی کتاب کاملا ناآشنا هستند. و این ناآشنایی باعث کلافگی خواننده می شود. شاید می شد با ترفند و راهکار ساده ای مثل استفاده از تعابیر و ترکیب هایی مثل "یکی از دوستان رسول" ، "یکی از فامیل"، "یکی از بچه ها" و ... جلوی این کلافگی در مخاطب را گرفت.

این هایی که گفتم اشکالات فُرمی ای است که به نظرم نثرِ "ر" به آن دچار است. نکاتی که اگرچه نبودنشان می توانست کتاب روان تری بسازد اما به هر حال چندان اهمیتی در اصل ماجرا ندارند. اصل ماجرا این است که شکوه و جذابیت شخصیت شهیدِ والامقام؛ رسول حیدری، همان همه پُررنگ است که این کتاب را به کتابی شیرین و موفق تبدیل کرده. "ر" حقیقتا کتاب تاثیرگذاری است. چون داستان زندگی مردی را روایت می کند که از آدم های کم نظیر عصرش بوده. مردی با شخصیتی چند لایه. کسی که در عین اینکه برونگرا و هیجانی است و گاهی زود جوش می آورد، اما در عین حال خیلی مواقع زود متاثّر می شود و اشک امانش نمی دهد. چریکی که ماه ها در سرما و خطر می جنگد اما در همان حال از کیلومترها فاصله برای همسرش نامه های عاشقانه می نویسد. نامه هایی که خواندن هرکدامشان می تواند انسان را متحیر کند، بس که شدت عشق در قلب یک پاسدارِ دور از خانه و خانواده را خوب به تصویر کشیده.


رسول حیدری برای من شخصیت جذابی است چرا که او جمع صفات و ویژگی هایی است که "انسان عصر انقلاب اسلامی" به آن محتاج است. رسول، انقلابی است و مصالح انقلاب بر پسند ها و برنامه های شخصی زندگی اش ارجحیت دارند. برای همین است که پس از بهمن 57 قید دانشگاه و سفر به خارج از کشور را می زند تا در سپاه ملایر به دردِ انقلاب برسد. او در جریان جهاد و مبارزه سعی می کند کارش را به بهترین وجه انجام دهد. به همین خاطر است که در هر سرزمین و میان هر قومی که وارد می شود تلاش می کند با مردم آن منطقه صمیمی باشد و اینچنین وظیفه اش و کار انقلاب را به احسنِ وجه پیش ببرد. شهید حیدری آدمِ ماندن و اهلی شدن نیست. بعد از جنگ که همه نشسته اند سر جایشان و با جبهه و مبارزه خداحافظی کرده اند، رسول نمی تواند در "شهر" بماند و برای همین از هر فرصتی برای شرکت در جهاد استفاده می کند و سرانجام به بوسنی می رود. امثال رسول حیدری در درونشان چیزی دارند که آن ها را از ماندن و اهلی شدن فراری می دهد. رسول نتوانست مظلومیت و صعوبت وضع مردم بوسنی را ببیند و تصمیم گرفت هجرت کند. آنچنان که در کتابِ حق تعالی آمده: انّی مهاجر الی ربّی...

"ر" کتابی پُر از زندگی است. زندگی یعنی عشقِ "بدری خانم" به پسر بورش که خدا بعد از چند دختر به او داده است. پسری که هنوز هم بعد از سال ها از شهادتش، حالات و رفتارش برای مادر، زنده است. زندگی یعنی حال "معصومه" -همسر رسول- در جلسه خواستگاری شان. خواستگاری ای که رسول با لباس سپاه آمده بود و حرف هایش در آن جلسه. اینکه "من پاسدارم، شاید بروم و شهید بشوم..." زندگی یعنی مردی آن قدر دل تنگ کودکانش باشد که از بوسنی برای تک تکشان نامه بنویسد و نقاشی کند.

من وقتی مشکلات،خانه به دوشی ها و دوری های رسول و معصومه از هم را در این کتاب می  خواندم، مدام از خودم می پرسیدم که چند دختر جوان در این روزگار پیدا می شوند که تاب چنین رنج هایی را داشته باشند؟ این چه روح و نیرویی بوده که زندگی امثال معصومه و رسول را در آن سال ها نگه می داشته است؟ رسول حیدری قیدِ شرکت در مراسم چهلم امام(ره) را میزند و در خانه می ماند و از بچه های خردسالش مواظبت می کند تا همسرش بتواند به راحتی به تهران برود و در عزای رهبرش شرکت کند. امروز چند نفر پیدا می شوند که چنین روحیه تعاون و ایثاری داشته باشند؟

"ر" از این حیث که به موضوع "سپاه قدس" و نیروهایش می پردازد هم اهمیت دارد. به هرحال حضور رسول و دوستانش در بوسنی در همین راستا بوده. موضوع "سپاه قدس" همچنان زنده است و محل اشکال و ابهام برای جامعه. اینکه اصلا آدم های نیروی قدس در دنیا دارند چه می کنند و از جان عالم چه می خواهند؟!... معتقدم با تمام زیبایی و کششی که فصل پایانی کتاب -که در بوسنی می گذرد- دارد اما باز هم جا داشت که حضور شهید حیدری و یارانش در بوسنی تفصیل بیشتری پیدا کند. واقعیت این است که با گذشت بیش از 20 سال از وقوع جنگ بوسنی و حضور نیروهای ایرانی در آن کشور، هنوز جامعه ایران چیزی از واقعیت مجاهدت و تاثیر ایرانی ها در بوسنی نمی دانند. باز خدا بیامرزد اموات "نادر طالب زاده" را که سالی یک بار برنامه ای را به ماجرای بوسنی اختصاص می دهد. وگرنه امثال من و هم نسلی هایم همین اندازه ای هم که از این موضوع می دانیم، نمی دانستیم.

کتاب "ر" زبان ساده و صادقی دارد. در این کتاب با روایت های غلو شده و روحانیزه شده از یک شهید مواجه نیستیم. هم تمنای شهادت را در دست نوشته های رسول می بینیم و هم سیگار کشیدن ها و فلوت زدن او در وقت دلتنگی را. هم عشق شدید به خانواده را می بینیم و هم غیرت دینی و انقلابی شهید را، وقتی می فهمد مردی در محل به امام توهین کرده و او می خواهد برود فرد هتّاک را گوش مالی بدهد.

آن شب که کتاب را برای اولین بار دستم گرفتم و خواندنش را شروع کردم، فکر نمی کردم با اتمامش همین همه شهید حیدری را دوست داشته باشم. حالا من روزهاست "ر" را خوانده ام و شیفته مردی شده ام که مرغ جانش هوای "شهر" را خوش نداشت و برای همین سفر کرد به سرزمینی که نه زبان مردمانش را می دانست و نه تا پیش از آن، ایشان را می شناخت. او به سمت پروردگارش هجرت کرد و تقدیر بر این بود که خونش کیلومترها دورتر از وطنش در جاده ای بینِ شهری بر زمین بریزد. او می توانست بعد از جنگ، همان چند واحدِ باقی مانده از دانشگاهش را هم تمام کند و بی خیالِ آن چه که در عالم می گذرد، بالای سر زن و بچه اش بماند. قطعا در این حالت هیچ کس یقه او را نمی گرفت. رسول می توانست هجرت و جهادِ در راهِ حق را انتخاب نکند و در "شهر" بماند تا عروس شدن دخترش –زینب- را ببیند و مثل امروزی بر سرِ نوه هایش دست بکشد. اما راه مردان خدا از طریقی دیگر می گذرد و بر همین مبناست که زمینِ "ویسوکو" در بوسنی، خون او را انتظار می کشید. سید شهیدان اهل قلم می گوید: "هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست. و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید." خاک بوسنی هم طالب و تشنه خون رسول بود و اینچنین بوسنی شد کربلای رسول حیدری.




این یادداشت را برای خبرگزاری فارس نوشته ام.



زینب افراخته

این یادداشت بهروز افخمی را سال گذشته، آبان ماه در وبلاگم منتشر کردم. امروز به مناسبتی دوباره دیدمش و خواندم و منهدم شدم...

شما هم بخوانید. خوب است. حال آدم را عوض می کند.



10 سال و بیشتر از جوانی من، در بیم و امید و در کشاکش عذاب و لذت عشقی غریب و مرموز گذشت. آن که دوستش داشتم، دیر آمده بود و پیر بود و از همان زمان که چشمم به جمالش روشن شد بر ارّابه مرگ نشسته بود. دیر آمده بود و زود می خواست برود.

زمستان سال دوم بود که قلبش درد گرفت و بستری شد. پشت پنجره ای توی ساختمان 13 طبقه تلویزیون به درخت های پیر و قدبلند خیابان ولیعصر نگاه می کردم که آرام آرام زیر برفی که فرو می ریخت، سفید می شدند و گریه می کردم.

توی پیاده رو، در حالی که مراقب بودم رهگذرها نبینند، گریه می کردم و همین طور وقت و بی وقت گریه می کردم. روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و با صدایی که گرفته و دو رگه شده بود، حرف زد و گفت چیزی ش نیست و قرار نیست بمیرد.

می دانستم دروغ نمی گوید، فهمیدم گریه ام را شنیده و فهمیدم رضایت داده باز هم پیش ما بماند. باور داشتم مرگ برای اینکه او را ببرد، از خودش اجازه خواهد گرفت... و هنوز هم همین طور فکر می کنم.

نزدیک 10سال بعد از آن، تقریبا هر روز صبح، وقتی چشم باز می کردم، بی اختیار به این خیال می افتادم که مبادا دیشب... بعد، وقتی می دیدم خبری نیست، خوشحال می شدم و آن روز را مثل یک هدیه گران بها تحویل می گرفتم و غنیمت می شمردم.

10 سال و بیشتر از جوانی من و میلیون ها جوان آدم تر از من، این طوری گذشت. عشق ما عشقی نافرجام بود و از اول معلوم بود نافرجام است. اصلا ارزش ماجرا در این بود که می دانستیم به جایی نمی رسد و قرار نیست برسد. می دانستیم مهمان شده ایم به تماشای هنگامه ای که مال عالم بی افسانه و بی خیال امروز نیست و زیاد هم دوام نخواهد آورد. این بود که سعی می کردیم قدر هر روز را بدانیم و بدانیم زود تمام خواهد شد و وقتی تمام شود، کم کم باورناپذیر خواهد شد و زمانی می رسد که خودمان هم فراموشش خواهیم کرد.

آن ها که از من عاشق تر و زیرک تر بودند، پیش دستی کردند و رفتند به جایی که می دانستند او می خواهد برود. آنها توانستند از شکافی عبور کنند که زمانه عسرت را شکافته بود و توانستند لحظه را به ابدیت تبدیل کنند.

آنها جایی منتظر او ماندند که می دانستند می آید، در حالی که همیشه جوان و پهلوان و برومند خواهد بود و از آنجا هیچ وقت به هیچ جا نخواهد رفت. من که کم بودم و کم داشتم، تقریبا هر صبح با این دغدغه چشم باز می کردم که مبادا... و وقتی می دیدم خبری نیست، خوشحال می شدم و آن روز را مثل یک هدیه گران بها تحویل می گرفتم و دم را غنیمت می شمردم تا بالاخره روز مبادا رسید.

دیر آمده بود و زود رفت. از وقتی که رفته، یک دغدغه تازه پیدا کردم که هرسال بیشتر آزارم می دهد. می ترسم کم کم فراموش کنم. می ترسم کم کم عاقل شوم و تسلیم دنیای بی افسانه و بی خیال امروز شوم و همه چیز را از یاد ببرم. می ترسم کرشمه و لبخندش را از یاد ببرم و خشم و اخمش را از یاد ببرم. می ترسم از یاد ببرم که افسانه ای زنده بود و در واقعیت تصرف می کرد و به ما نشان می داد پیامبران دروغ نبوده اند و آن معصوم که منتظرش هستیم، می آید.

حالا بعضی شب ها، پیش از خواب یاد آن روزها می افتم و می ترسم که صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، دیگر هیچ چیز را به یاد نیاورم.

زینب افراخته

این مطلب را برای "سایت علوم اجتماعی اسلامی ایرانی" نوشته ام.



نوزدهم ماه رمضان امسال بود که "سامی یوسف" به اسراییل رفت و در شهر "ناصریه" کنسرت اجرا کرد. البته این اولین حضور "سامی یوسف" در فلسطین اشغالی نبود. او چند ماه پیش از این سفر نیز برای ساخت کلیپِ آهنگ“GIFT OF LOVE”  -موهبت عشق- به قدس رفته و در صحن مسجد الاقصی تصاویری را ضبط کرده بود. اما سفر اخیر این خواننده به فلسطین اشغالی سر و صدای زیادی به راه انداخت. اواسط هفته گذشته بود که خبری در سایت رسمی این خواننده  منتشر شد که "سامی یوسف" در آن گفته بود: "مطلع شده ام صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران به دلیل اجرای کنسرت در ناصریه، مرا ممنوع الصدا کرده است. او در ادامه با لحنی کنایی گفته است: نمی دانستم که شاد کردن دل خواهران و برادران فلسطینی ام موجب رنجش دولت ایران می شود اما من از اجرا در فلسطین معذرت خواهی نمی کنم." خبری که البته بعد توسط مسئولین تلویزیون تکذیب شد.

برمی گردیم به عقب؛ به ماه رمضان. رهبر انقلاب در دیدار رمضانی خود با دانشجویان در خلال صحبت هایشان به مفهومی به عنوان "اسلام رحمانی" اشاره کردند. ایشان فرمودند: "گاهی یک شعارهایی داده میشود، شعارهای به‌ظاهر اسلامی که باطناً اسلامی نیست؛ از جمله‌ی چیزهایی که اخیراً خیلی رایج شده و انسان می‌شنود در نوشته‌ها و در گفته‌ها، «اسلام رحمانی» [است]؛ خب، کلمه‌ی قشنگی است، هم اسلامش قشنگ است، هم رحمانی‌اش قشنگ است؛ امّا یعنی چه؟ تعریف اسلام رحمانی چیست؟ خب، خدای متعال، هم رحمان و رحیم است، هم «اشدّالمعاقبین» است؛ هم دارای بهشت است، هم دارای جهنّم است. خدای متعال، مؤمنین و غیر مؤمنین را یک‌جور به حساب نیاورده؛ اَفَمَن کانَ مُؤمِنًا کَمَن کانَ فاسِقًا لا یَستَوون. اسلام رحمانی که گفته میشود، قضاوتش در مورد مؤمن، در مورد غیر مؤمن، در مورد کافر، در مورد دشمن، در مورد کافرِ غیر دشمن چیست؟ انسان مشاهده میکند و خوب احساس میکند که این اسلام رحمانی یک کلیدواژه‌ای است برای معارف نشئت‌گرفته‌ی از لیبرالیسم، یعنی آن چیزی که در غرب به آن لیبرالیسم گفته میشود. اگر اسلام رحمانی اشاره‌ی به این است، این، نه اسلام است، نه رحمانی است؛ مطلقا." (1)

آن شبِ ماه رمضان که من داشتم صحبت های رهبری را از تلویزیون گوش می دادم، وقتی آقا به بحث "اسلام رحمانی" رسیدند، یاد عکس هایی که چند روز پیش از کنسرت "سامی یوسف" در اسراییل دیده بودم، افتادم. کسی که به عنوان "خواننده ی جهان اسلام" شناخته شده است به راحتی دعوت شهردار یک شهر اسراییلی را می پذیرد و آن ها هم به او ویزا می دهند تا برود و بخواند. بعد فکر کردم چرا اسراییل به من یا هرکدام از این همه مسلمان دیگر ویزا نمی دهد تا برویم و گشتی در این شهر تاریخی بزنیم؟

اگر فعالیت حرفه ای و کارنامه هنری "سامی یوسف" در سه- چهار سال گذشته را بررسی کنیم، می بینیم که هم مواضع سامی یوسف –اعم از مصاحبه ها، فضای سایت و صفحاتش در شبکه های اجتماعی و ...- و هم موسیقی او، تطبیق زیادی با مفهوم "اسلام رحمانیِ" لیبرالی دارد. محتوای همه آهنگ های سامی یوسف در سال های اخیر بر صلح و دوستی تاکید داشته.  اینکه همه خوبند. من خوبم. تو خوبی. ما خوبیم. آن ها خوبند. فضایی گل و بلبل که می گوید "همه چی آرومه، ما چقد خوشبختیم"... در میان این همه مسئله و مصیبت در جهان اسلام ، سامی یوسف در دو-سه سال گذشته تنها یک آهنگ برای "سوریه" خوانده است که در آن هم با موضعی کاملا انفعالی فقط در حالِ آه و ناله کردن برای پیران و کودکانِ آواره سوری است. بدون اینکه کلمه ای در نقد مسبّبان این وضع بگوید. در صورتی که اگر جنگی هست، اگر تروری هست، اگر بیماری و آواره گی و تجاوز و مرگی هست، بانی و مسبّبی دارد. نمی شود به بدی و تاریکی فحش بدهیم بدون اینکه به باعثش اشاره ای کنیم. این بدی ها که در خلأ شکل نگرفته اند، مسئول و باعثی دارند. حالا اصلا مُرادم این نیست که مثلا در موضوعی مثل سوریه، کسی مثل سامی یوسف بیاید برای "بشار" هورا بکشد اما به هرحال اثر هنری نمی تواند انقدر خنثی باشد. آن هم در شرایطی که با گذشت چند سال از جنگ در سوریه، همه ی دنیا، دستان خونی آمریکا و هم پیمانانش را در این سرزمین می بینند. جالب است که اگر بخواهیم سامی یوسف را با خودِ سامی یوسف مقایسه کنیم، می بینیم او در سال های اول فعالیتش، آهنگ "لن نسکت" را برای فلسطین خوانده است که هم به لحاظ فرم، جنس و فضای موسیقی و هم از نظر محتوای شعرش بسیار معترض تر و پیشرو تر از آهنگ "کلمات خاموش" –آهنگِ راجع به سوریه- است. یا آهنگ "سعی کن گریه نکنیِ"  که آن هم محصول همان سال های آغازین خوانندگی اوست؛ با فضای ترکیبی ای که با موسیقی رپ دارد، بسیار تاثیر گذار و تهاجمی است.


اگر کسی در این یک دهه فعالیت هنری سامی یوسف، مخاطب کارهای او بوده باشد به راحتی می تواند تشخیص دهد که مسیر موسیقی این خواننده تغییر کرده است. اگرچه ما از همان ابتدا هم با خواننده ای رو به رو بودیم که اصرار داشت خود را به اهل تسنّن نزدیک تر بداند یا جایی به فارسی صحبت نکند تا خدای نکرده او را یک ایرانیِ شیعه بشناسند (2) اما به هرحال هرچه گذشت رنگ و بوی "اسلام رحمانی" -با همان قرائتِ مذکور در این نوشته- در آثار او بیشتر شد. البته در این میان آشنایی و ارتباط سامی یوسف با "سید حسین نصر" -فیلسوف سنّت گرای ایرانی ساکن آمریکا-  در جهت دهی به موسیقی او بسیار تاثیر گذار بوده است. هرکس کمی راجع تفکر "سنّت گرایی" خوانده باشد می داند که چنین اندیشه ای می تواند در فضای هنر، خروجی هایی مثل آلبوم های اخیر سامی یوسف را داشته باشد. در اوج این ارتباط و تاثیرات، سامی یوسف آخرین آلبوم خود به نام “SONGS OF THE WEY”  -ترانه های راه-  را به اشعار نصر اختصاص داده است و در برخی قطعاتِ این آلبوم، خودِ سید حسین نصر شعرهایش را دکلمه کرده است.

 تفکر "سنت گرایی" دارای مولفه هایی است که به نظر می رسد از میان این محورها، ایده "وحدت متعالی ادیان" ، "کثرت گرایی دینی" و "گرایش به عرفان و تصوف" در فضای فکری-هنری سامی یوسف نمود پیدا کرده است. مثلا آهنگ "موهبت عشق" که کلیپش مدتی قبل با هزینه ای بالا در لوکیشن های متعددی در خاورمیانه ساخته شد تمام حرفش این بود که دین کلا یعنی عشق و خلاص! هر دینی داری، داشته باش. تو خوبی، تو حقی، فقط عاشق باش. سامی یوسف موسیقی خود را “SPIRITIQUE” نامیده که خودش آن را نوعی موسیقی عرفانی می داند. چنین تمنا و ادعایی و محتوای کارهای او نشان دهنده تاثیرات سید حسین نصر و تفکرات اوست. البته نباید در اینجا از نقش نصر در پُررنگ شدن عناصر موسیقی سنتی ایرانی در کارهای سامی یوسف عبور کرد.

حقیر انتظار ندارم آدمی مثل سامی یوسف که بالاخره در بریتانیا زندگی می کند و رگ امنیت و معاشش در دست ملکه است مثل "حامد زمانی" ماهی یک آهنگ خیلی انقلابی!! بخواند و به سر تا پای استکبار و تمدن غرب فحش بدهد، نه! بالاخره هر هنرمندی شرایط و سبک کار خود را دارد اما دیگر نمی شود شما هم خواننده جهان اسلام باشی و هم مثل سیب زمینی بروی اسراییل و بخوانی. حالا شاید پیدا شوند آدم هایی که بگویند: "بی انصاف! سامی در کنسرت ناصریه چفیه انداخته بود." و من هم در جواب بگویم خب چفیه انداخته بود که انداخته بود. مهم این است که تو آن غاصبان صهیونیست را به رسمیت می شناسی و دعوتشان را می پذیری و وارد خاکشان می شوی. جهان اسلام در هر موضوع و موضعی اگر کوتاه بیاید شاید همچنان امیدی به بقایش باشد، اما نیاید آن روزی که ما مسئله فلسطین را فراموش کنیم. شاید برای سامی یوسف اینگونه است که بالاخره "ناصریه" شهری است که اغلب ساکنانش اعراب هستند و دارند به خوبی و خوشی زیر سایه دولت اسراییل زندگی می کنند و این می تواند الگوی خوبی از تعاملِ میان ادیان حتی برای غربی ها باشد، اما برای ما چنین تحلیلی یعنی باز ماندن زخم قدیمی فلسطین.

مقصود اصلی این نوشته تخریب سامی یوسف نبود. بلکه هدف، صحبت درباره قرائتی از اسلام است که ما در ایرانِ انقلابی ای که خمینی ساخته، آن را نمی خواهیم و پَس می زنیم. اسلامی که دوست و دشمن برایش تفاوتی نمی کند. اسلامی که خنثی است. منفعل است. بیش از حد ژیگول و ناز و رحمانی است... اسلامی که تو هم در اسراییل آواز می خوانی و هم همزمان برای "فلسطینِ آزاد" دعا می کنی. من در این نوشته نخواستم سامی یوسف را تکفیر کنم یا از او -به مثابه یک ظرفیت فرهنگی کم نظیر- قطع امید کنم. کما اینکه همچنان معتقدم می شود از نفوذ هنری سامی یوسف در خیلی از مسائل جهان اسلام بهره برد، اما به شرطی که او از تخدیر موسیقی خود کم و بر شور و هویت اسلامی کارهایش اضافه کند. کاش روزی سامی یوسف بتواند نماینده واقعی موسیقی جهان اسلام و صدای محرومان و مستضعفان مسلمان باشد. صدایی که بتواند مسلمانان را در برابر تمامِ استکبار تهییج کند.

 

 

1-     بیانات در دیدار با دانشجویان 20/4/94

2-     اشاره به مصاحبه سامی یوسف با "بی بی سی فارسی"

زینب افراخته

آقا به نامه رییس جمهور درباره توافق وین جوابی دادند که اگرچه کوتاه است اما نکات مهم و مختلفی در آن نهفته است. من نمی خواهم همه آنچه که از این چند خط دستگیرم شد را اینجا بنویسم اما به چند نکته مختصر اشاره می کنم:

آقا در نامه شان فرموده اند: " لازم است متنی که فراهم آمده با دقت ملاحظه و در مسیر قانونی پیش‌بینی شده قرار گیرد و آنگاه در صورت تصویب، مراقبت از نقض عهدهای محتمل طرف مقابل صورت گرفته و راه آن بسته شود."

این یعنی بر خلافه همه -از رییس جمهور گرفته تا ظریف و مسئولین کشور و صدا و سیما و ...- آقا کار را تمام شده نمی دانند و با استفاده از تعبیرِ "درصورت تصویب" می گویند چیزی تصویب و محقق نشده است. آقا عهد شکنی دشمن را در همین چند خط کوتاه دوباره برایمان یادآوری می کنند. مسئله ای که اصل توافق -که در واقع اجرای آن است- توسط آن تهدید می شود.

ادبیات آقا همواره برای ما درس دارد. ایشان هیچ کلمه ای را بی جهت استفاده نمی کنند. به این جمله دقت کنید: "میدانید که برخی از شش دولت طرف مقابل به هیچ رو قابل اعتماد نیستند." عنایت دارید؟ آقا می گویند: "شش دولت"، نه شش ابر قدرت یا قدرت های بزرگ جهان. این ادبیات را مقایسه کنید با ادبیات وزیر امور خارجه محترم یا ادبیات آقای روحانی. البته یادمان نمی رود که این دوستان از تعابیری مثل "کدخدا" هم درباره آمریکا استفاده کرده بودند...

در کل که نامه سیدنا القائد را بخوانی، فضای کلی نامه و ادبیات حاکم بر آن چنین است که لطفا به ملت جو ندهید. فتح الفتوحی اتفاق نیفتاده و خبری نیست. من با خودم فکر کردم که ایشان می توانستند فضای پرشورتر و پرهیچان تری را در نامه شان تصویر کنند اما کلمات و تعابیر ایشان خنثی تر از این حرف هاست که خب بچه ها "بیاین شاد باشیم" !! آقا در آخر نامه می فرمایند: "از ملت عزیز انتظار دارم که همچنان وحدت و متانت خود را حفظ کنند تا بتوان در فضای آرام و خردمندانه به منافع ملی دست یافت." میگویند آرام باشید که به منافع ملی مان برسیم نه مثلا آرام باشید که جشن توافق بهمان خوش بگذرد!


پی نوشت 1- آن هایی که می گویند آقا در دیدار با هیئت دولت و در این نامه از مذاکره کنندگان تشکر کردند پس با توافق همه جوره همراهی دارند واقعا چه فازی دارند؟!


پی نوشت 2- حقیر 5 بار از روی نامه آقا خواند و بعد این چند خط را نوشت.


زینب افراخته

درست است که وبلاگ من وبلاگ مهجوری بود و بیشتر حکم جایی را داشت که در آن "نوشتن" را تمرین می کردم، اما بالاخره وبلاگم بود و دوستش داشتم و با آن خاطره داشتم. گه گاهی مطالبی را برای رسانه ها می نویسم و با محدودیت حرف زدن در رسانه ها آشنا هستم و به همین دلیل وبلاگم را دوست داشتم، چون تنها رسانه ای بود که در آن هم نویسنده بودم و هم سردبیر. این آزادی و اختیار در حرف زدن باعث می شد اگرچه افتان و خیزان، اما هیچ وقت نوشتن در وبلاگ را ترک نکنم. 4 سالی بود که "وبلاگ نویس" بودم و با اینکه فضای شبکه های اجتماعی چون "گوگل پلاس" و "فیس بوک" را رصد می کردم، اما هیچ وقت سودای نوشتن در آن فضاها باعث نشد وبلاگ نویسی را ترک کنم. من همچنان در "فیس بوک" و "پلاس" و ... نمی نویسم و همچنان معتقدم امکانی مثل یک "وبلاگ" به رستگاری در تقویت مهارتِ نوشتن و گفتن نزدیک تر است. تا بزرگان این عرصه چه موضع و نظری داشته باشند... 

 از چند وقت پیش که "بلاگفا" به بلای ناگهان! دچار شد و پوکید، هر روز منتظر بودم که مشکل حل شود و بتوانم وارد میزکارِ وبم شود اما نشد و نشد. و حالا که "بلاگفا" برگشته، حافظه اش تا سال 92 بیشتر قد نمی دهد. راستش من که دیگر نمی توانم به "بلاگفا" اعتماد کنم و برای همین تصمیم گرفتم به "بلاگ" مهاجرت کنم. دل کندن از آن وبلاگِ ساده و کوچک تصمیم راحتی برایم نبود اما هرچه فکر کردم، دیدم مهاجرت تنها راه است. با آدم های blog.ir صحبت کرده ام. به زودی می توان با استفاده از نرم افزار "مهاجرت" تمام محتوای وبلاگ هایمان -پست ها و کامنت ها و پیوندها و .... -  را به "بلاگ" منتقل کنیم. من هم انشاالله همین کار را خواهم کرد. از این به بعد هر مطلب جدیدی داشتم در همین وبلاگ می گذارم تا روزی که کلّ وبلاگم را به همین جا منتقل کنم. خلاصه اینکه "فرزند انقلاب اسلامی" به حیاتش ادامه خواهد داد، اما این بار در "بلاگ".

ارادتمند همه بزرگوارانی که این قلمِ اَلکن را می خوانند هستم. شما هم ما را این شب ها از دعا فراموش نکنید.


شمسِ جمال امیرالمومنین(ع) صلوات


زینب افراخته

این یادداشت را برای سایت "علوم اجتماعی اسلامی ایرانی" نوشته ام.



همراه مادرم و دو نفر از خانم های همسایه مان از خانه حرکت می کنیم. یکی از این دو نفر، خانمی است که خیلی اهل بیرون آمدن نیست و به قول خودش آن قدر در خانه مانده که شهر را بلد نیست و دیگری خانمِ میانسالی است که نیمه شبِ گذشته از سفر برگشته و با تنِ خسته از راه، می خواهد بیاید تشییع. می گوید هردو پسرش زودتر حرکت کرده اند تا به موقع به مراسم برسند. با ذوق می گوید: "سجاد دوربینش را هم با خودش برده." و من با خودم می گویم مگر پسرهایش قرتی نبودند؟!...

8 ایستگاه به ایستگاه متروی "بهارستان" باقی مانده است که سوار قطار می شویم. تعجب می کنیم که از همین جا قطار شلوغ است. از ظاهر اغلب مسافران مشخص است که راهی "بهارستان" اند. همین طور که مسیر را طی می کنیم، ایستگاه به ایستگاه بر جمعیت اضافه می شود. می رسیم "بهارستان". در را که باز می کنند تمام قطار پیاده می شوند. سکّوهای ایستگاه مملو از جمعیت است. ازدحام به قدری است که همه به هم چسبیده اند. جمعیت به کُندی به سمت خروجی ها حرکت می کنند. یک لحظه به نظرم می رسد که کاش کسی از این ایستگاهِ غُلغله فیلم بگیرد. یکدفعه با صدای نسبتاً بلندی می گویم: "خانم ها! از جمعیت فیلم بگیرید، بگذارید اینستاگرام تان." چند نفری از کسانی که در شعاع دو متری ام ایستاده اند و صدایم را شنیده اند موبایل هایشان را دستشان می گیرند و بالا می برند. کم کم داریم از ایستگاه خارج می شویم. مردم مُدام صلوات می فرستند. از پله برقی که می آییم بالا همه خودجوش، "کجایید ای شهیدان خدایی" می خوانند. من هم همراهشان می خوانم. باورم نمی شود که روزی در متروی تهران که بیشتر اوقات قبضش برایم جلوه کرده، با چنین بسط و حالِ خوشی "کجایید ای شهیدان" را بخوانم.

یک ربعی طول می کشد تا از مترو خارج شویم. تازه اول مصیبت است. مقابل درهای مترو، رسماً فضایی برای تکان خوردن نیست. همه ایستاده اند. بهتر بگویم؛ همه از تنگیِ جا کنسرو شده اند. به زحمت، کمی فاصله می گیرم. به نرده های پیاده رو می رسم. اوضاع بدتر می شود. نزدیک 10 –15خانم هستیم که عن قریب است به خاطر ازدحام، به شهادت!! برسیم. کار به جایی می رسد که آقایان خواهش می کنند : "خانم ها از نرده ها بپرید. بپرید بروید در خیابان." خدای من! وقتی داشتم از خانه می آمدم، گمان نمی کردم قرار است از یک نرده ی نزدیک به دو متری بپّرم. در نهایت همه می پریم و وارد خیابان می شویم. در خیابان هم وضع همان است. ازدحام است و هیچ کس نمی داند باید به کدام سمت برود.

مادرم و خانم های همسایه را گم کرده ام. ساعت 5 و نیم است. همچنان در خیابان منتظریم. صدای بلندگوها کم است و چیز واضحی نمی شنویم. هیچ کس نیست تا به این خلق الله توضیح دهد برنامه چیست و شهدا کِی می رسند. گرما مردم را کلافه کرده است. عاقل مردی از درِ یک –به گمانم- کارواش، با شلنگ روی جمعیت آب می پاشد. مغازه دارها با خوشرویی، مردمِ خسته را در هر آبمیوه فروشی و فست فودی و مغازه ای تا حد امکان جا داده اند. مانده ام که این همه ماشین و اتوبوس و موتور در خیابان و مسیر تشییع چه کار می کنند؟! مگر مسئولین نمی دانسته اند امروز تشییع است، چرا زودتر خیابان را نبسته اند که این ماشین ها و موتورها اینجا نمانند؟ نمیدانم اما شاید کلاً "میدان بهارستان" گزینه مناسبی برای چنین مراسمی نبود.


http://media.snn.ir/original/1394/03/27/IMG00004577.jpg


به تدریج و سختی سعی می کنم خودم را به میدان بهارستان برسانم. حاج محمود کریمی دارد روضه می خواند. همین طور که اشک از چشمانم جاری است، راه می روم. وارد محوطه حاشیه ی میدان می شوم و جایی می ایستم. کم کم کاروان شهدا می رسند. مردم ضجّه می زنند. پسر جوانی در حالی که به پهنای صورت گریه کرده و حال منقلبی دارد از کنار تریلی خودش را به عقب می رساند تا نفس تازه کند. دکمه های پیراهنش کنده شده. ظاهرش بسیار معمولی است. به نظر می رسد کارگر باشد. در چند متری ام، جوانی با موهایی بلند که با کِش بسته شده است، ایستاده و به حرکت تابوت ها خیره شده است. خانم مانتوییِ میانسالی با پسربچه نوجوانش آمده و او هم اشک می ریزد.

از ازدحام در میدان "بهارستان" که کاسته می شود همراه جمعیت، پشتِ سرِ کاروان شهدا راه می افتم. خیابان ها را یکی یکی می گذرانیم. محتوای بیشتر شعارها و پلاکاردهای دست مردم درباره مواجهه با استکبار و استقلال کشور است. این خیلی مهم است که اولویت یک مردم در درجه اول، استکبار ستیزی است. این مهم است که مردم راه شهدا را، طریق مقابله با ظلم می بینند. حرف اول ملّت؛ "مرگ بر آمریکا" ست. این مهم است... تقریبا همه مداح های معروف آمده اند و در وانت های مابینِ تریلی های حامل شهدا مداحی می کنند. دارد غروب می شود اما دلم نمی آید شهدا را ترک کنم. نزدیک میدان امام خمینی (ره) هستیم که مداحی، ذکر "حسین حسین" می گیرد. مردم با این ذکر پشت سر یکی از تریلی ها می دوند و هروله می کنند و "حسین حسین" می گویند. صحنه عجیبی است.

 نزدیک خیابان "بهشت" که می شویم اذان را می گویند.  به "معراج شهدا" که می رسم از تعجب نمی دانم چه بگویم. جمعیت زیادی در تاریکی شب، در خیابان و مقابل "معراج" ایستاده اند و منتظر شهدایند. این ها قرار است شب را بمانند و با شهدا باشند. از بعد از ظهر تا حالا چقدر آدم دیده ام. انگار این ملت تمام نمی شوند.

 باید برگردم خانه. در راه خدا را شکر می کنم که توفیق داد تا به تعبیر آقا در "یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب" حضور داشته باشم. خدا را شکر میکنم که بار دیگر تهران را، شهر عزیزم را در چنین حال خوشی دیدم. در چنین نورانیتی. شهدا با آمدنشان خیلی چیزها را دوباره در گوش مردم گفتند و یادآوری کردند. شهدا ما را زنده کردند. انگار دست تک تک ما را گرفتند و از معرکه ای خطرناک بیرون کشیدند. شهدا درست همان زمانی که باید، آمدند. کاش ما هم مثل آن ها زمان شناس باشیم.
زینب افراخته
۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۲

درباره مردی با قامتی بلند

این یادداشت را برای سایت "رجانیوز" نوشته ام.



از "حبیبه جعفریان" ، سال ها پیش که دانش آموزی دبیرستانی بودم، چند کتاب از مجموعه "به روایت همسر شهید" را خوانده بودم. "چمران" ، "همت" ، "باکری" ، شهدایی بودند که حرف های همسرانشان را "جعفریان" کتاب کرده بود. من که خیلی از کتاب های "به روایت همسر شهید" را خوانده بودم، نثر و حال این چند کتاب را به نسبت بقیه ی آن مجموعه، بیشتر دوست داشتم. بعدها البته کتابی درباره زندگی "علامه محمد حسین طباطبایی" را هم از قلم این نویسنده مطالعه کردم و آن را هم خیلی پسندیدم.

وقتی به طور اتفاقی در فضای اینترنت، تحسین های "رضا امیرخانی" –نویسنده محبوبم- را درباره کتابی به نام "7 روایت خصوصی" خواندم و دیدم که چطور امیرخانیِ بزرگ آن را ستایش کرده، متوجه شدم که این کتاب را هم "حبیبه جعفریان" نوشته است. همین که کسی مثل امیرخانی از کتابی تعریف کند برای من کافی است تا انگیزه پیدا کنم آن را بخوانم. تا اینجای کار دو انگیزه و علّت قوی داشتم برای مطالعه "7 روایت خصوصی" : "امیرخانی" و "جعفریان" . اما دلیل سوم چه می توانست باشد؟

"7 روایت خصوصی" درباره شخصیت "امام موسی صدر" است. برای منی که سرزمین لبنان و تاریخ و مقاومت و آدم ها و "حزب الله" و "سید عبّاس" و "سید حسن نصرالله" و "مغنیه ها" و همه چیزش برایم جذاب و دوست داشتنی است، دانستن درباره "امام موسی صدر" که سرسلسله همه آن آدم ها و خوبی ها در لبنان است ، ذوق و انگیزه بود. با شوقِ دانستن درباره لبنان و امامِ مفقودش، کتاب را در دست گرفتم و این شد دلیل سوم.

از هر آدمِ بزرگی -به خصوص اگر سیاسی باشد- روایتی رسمی وجود دارد که رسانه های عمومی آن را می سازند و بازتاب می دهند. مثل اینکه؛ آن آدمِ بزرگ و مهم از چه تاریخی فعالیت های خود را شروع کرده و کجاها بوده و چه کارهایی را به ثمر رسانده و در نهایت، حیات سیاسی اش چه فرجامی پیدا کرده. اما کمتر اتفاق می افتد که حرفی از زندگی شخصی یا خانوادگی آن آدم به میان بیاید. اینکه گفته شود فلان آدم در چه خانه ای بزرگ شده یا مثلا غیر از سیاست، در اوقات فراغتش با چه چیزی اُنس داشته یا اینکه رابطه او با همسرش چگونه بوده، چیزهایی است که معمولا درباره آدم های بزرگ گفته نمی شود. کتاب "7 روایت خصوصی" درباره آدمِ بزرگ و مهمی به نام "امام موسی صدر" است اما سعی کرده تا "امام" را جور دیگری ببیند. "حبیبه جعفریان" در گفتگو با اعضای خانواده و نزدیکان "امام موسی صدر" تلاش کرده تا خودِ خود امام را بشناسد و به مخاطب نشان دهد.


سید موسی صدر؛ 7 روایت خصوصی

نثر "7 روایت خصوصی" به شدت روان، گیرا و لطیف است. قالب کتاب، "شخصی نگاری" است که البته در هر کدام از 7 روایت و بخش آن به تناسب نیازِ کتاب و روایتش، فرم نثر تغییر پیدا کرده است. در جایی، از زاویه دید "اول شخص" درباره قهرمان داستان می خوانیم، در جایی، از نگاه "دانای کل" و در بخشی دیگر،شیوه روایت کتاب، قالب مصاحبه و پرسش و پاسخ را دارد. و "جعفریان" چه هوشمندانه فرم روایت کردنش را تغییر می دهد. در روایت "خواهرها" درباره "امام موسی" ، چون تعداد خواهرها زیاد است و بیشتر حرف ها، دنباله هم و درباره یک زمان و فضای واحد-که همان خانه ایّام کودکی و نوجوانی باشد-  است، سوالات راوی و جواب های خواهرها عیناً آمده. یا وقتی قرار است روایت بچه های "امام" را که طبعاً نزدیک ترین آدم ها به او بوده اند را بخوانیم، "اول شخص" -یعنی خود بچه ها- ، با مخاطب حرف می زنند و از احساساتشان می گویند.

"جعفریان"  در این کتاب سعی کرده روایتی به دور از اغراق و بزرگ نمایی از شخصیت "امام موسی صدر" داشته باشد. برای همین است که از ذکر تنبیه بدنی ای که "امام" درباره پسرش اجرا می کند، هراسی ندارد یا از خستگی ها و دل تنگی های او در برابر قدرناشناسی و نامُرادی مردمی که برای نجات و عزتشان عمرش را گذاشته بوده، می نویسد. "جعفریان" اِبا داشته از اینکه شخصیتی خارق العاده از "امام موسی" به نمایش بگذارد اما در نهایت، قامتِ بلند "امام" در لا به لای جملات و سطرهای کتاب نمی گنجد و می شود همان "امام موسی" ای که چهره ی زیبا و پُرنورش، صدای گیرایش، سیادت و هیبت رحمانی اش، بیش از پیش قُدسی اش می کند. بیش از پیش خارق العاده اش می کند. بیش از پیش متفاوتش می کند.

"7 روایت خصوصی" ،کتاب دقیق و صادقی است. این صداقت دربین تمام روایت های کتاب، بیشتر از همه در روایتِ "صدرالدین صدر" وضوح دارد. چقدر حرف های "صدری" درباره پدرش انسان را درگیر خود می کند و چقدر درک پسر ارشدی که ایمان دارد پدرش زنده است اما نمی تواند برای پیدا شدن او کاری کند، سخت و دردناک است. "جعفریان" در اثرش به آدم ها و موقعیت ها وفادار است. درست است که کتاب درباره "امام موسی" است، اما این روایت ها در خلأ شکل نمی گیرند. یعنی اگر "فاطمه صدر عاملی" –خواهرزاده امام- از او می گوید، ما صرفاً مجموعه ای از جملات و گزاره های اخباری را درباره "امام" نمی شنویم، بلکه کتاب، ابتدا ما را با حالات و ویژگی های شخصیتی "صدرعاملی" آشنا می کند. اینچنین است که وقتی  او درباره توجه "امام" به لباس پوشیدن خواهرزاده اش حرف می زند، می فهمیم که چقدر این نکته سنجی "امام موسی" تاثیر مثبتی بر او گذاشته است. در روایتِ "خواهرها" ، وقتی صفحات بسیاری از کتاب به تشریح و توصیف فضای خانه پدری "امام موسی" می گذرد و به ندرت حرفی از خود ایشان زده می شود، نمی توان ایرادی به کتاب وارد کرد، چرا که باید خانه "آیت الله صدر" با همه جزییاتش برای خواننده به تصویر کشیده شود تا ظهور عزیزی چون "امام موسی" از چنین خانواده ای برای مخاطب قابل هضم باشد. خانه ای که در آن، پدر عالمش حتی طاقت "کوفت" گفتن به گربه های فضول را هم ندارد. پدر مجتهدی که در فضای بسته ی آن زمانِ حوزه علمیه و شهر قم، نه تنها به باسواد شدن دخترهایش اصرار دارد بلکه مجله های آن ایّام را بعد از اینکه خود رصد می کند به دست دخترانش می دهد تا آن ها هم اهل مطالعه و دانستن پیرامونشان شوند. مادری که در فراق پسرش -موسی که به " نجف"  رفته- آن قدر در نمازهایش گریه می کند که مجبور بوده نمازهایش را بشکند.

اگر قرار باشد تنها یک کلمه درباره این کتاب گفت، من می گویم: " 7روایت خصوصی" کتاب "لطیفی" است. کتابی که لطافت و زلالی روح اعضای خانواده صدر را به ما نشان می دهد و بیش از همه، خوبی و خیر و لطافت روح و جانِ "امام موسی" را. "حبیبه جعفریان" کار خودش را بلد بوده است. چرا که وقتی آخرین صفحه از حاصل دست رنج او را می خوانی و کتاب تمام می شود، یک لحظه احساس می کنی که چه قدر دلتنگ "امام موسی صدر" شده ای. احساس می کنی که دوست داری کاش سنِّ تو هم قد می داد و می توانستی تو هم آن سیدِ قد بلندِ خوش روی مهربانِ چشم آبی را درک می کردی. احساس می کنی امیدی در دلت هست که می گوید: "امام موسی صدر" روزی باز می گردد.

زینب افراخته