فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آقا به نامه رییس جمهور درباره توافق وین جوابی دادند که اگرچه کوتاه است اما نکات مهم و مختلفی در آن نهفته است. من نمی خواهم همه آنچه که از این چند خط دستگیرم شد را اینجا بنویسم اما به چند نکته مختصر اشاره می کنم:

آقا در نامه شان فرموده اند: " لازم است متنی که فراهم آمده با دقت ملاحظه و در مسیر قانونی پیش‌بینی شده قرار گیرد و آنگاه در صورت تصویب، مراقبت از نقض عهدهای محتمل طرف مقابل صورت گرفته و راه آن بسته شود."

این یعنی بر خلافه همه -از رییس جمهور گرفته تا ظریف و مسئولین کشور و صدا و سیما و ...- آقا کار را تمام شده نمی دانند و با استفاده از تعبیرِ "درصورت تصویب" می گویند چیزی تصویب و محقق نشده است. آقا عهد شکنی دشمن را در همین چند خط کوتاه دوباره برایمان یادآوری می کنند. مسئله ای که اصل توافق -که در واقع اجرای آن است- توسط آن تهدید می شود.

ادبیات آقا همواره برای ما درس دارد. ایشان هیچ کلمه ای را بی جهت استفاده نمی کنند. به این جمله دقت کنید: "میدانید که برخی از شش دولت طرف مقابل به هیچ رو قابل اعتماد نیستند." عنایت دارید؟ آقا می گویند: "شش دولت"، نه شش ابر قدرت یا قدرت های بزرگ جهان. این ادبیات را مقایسه کنید با ادبیات وزیر امور خارجه محترم یا ادبیات آقای روحانی. البته یادمان نمی رود که این دوستان از تعابیری مثل "کدخدا" هم درباره آمریکا استفاده کرده بودند...

در کل که نامه سیدنا القائد را بخوانی، فضای کلی نامه و ادبیات حاکم بر آن چنین است که لطفا به ملت جو ندهید. فتح الفتوحی اتفاق نیفتاده و خبری نیست. من با خودم فکر کردم که ایشان می توانستند فضای پرشورتر و پرهیچان تری را در نامه شان تصویر کنند اما کلمات و تعابیر ایشان خنثی تر از این حرف هاست که خب بچه ها "بیاین شاد باشیم" !! آقا در آخر نامه می فرمایند: "از ملت عزیز انتظار دارم که همچنان وحدت و متانت خود را حفظ کنند تا بتوان در فضای آرام و خردمندانه به منافع ملی دست یافت." میگویند آرام باشید که به منافع ملی مان برسیم نه مثلا آرام باشید که جشن توافق بهمان خوش بگذرد!


پی نوشت 1- آن هایی که می گویند آقا در دیدار با هیئت دولت و در این نامه از مذاکره کنندگان تشکر کردند پس با توافق همه جوره همراهی دارند واقعا چه فازی دارند؟!


پی نوشت 2- حقیر 5 بار از روی نامه آقا خواند و بعد این چند خط را نوشت.


زینب افراخته

درست است که وبلاگ من وبلاگ مهجوری بود و بیشتر حکم جایی را داشت که در آن "نوشتن" را تمرین می کردم، اما بالاخره وبلاگم بود و دوستش داشتم و با آن خاطره داشتم. گه گاهی مطالبی را برای رسانه ها می نویسم و با محدودیت حرف زدن در رسانه ها آشنا هستم و به همین دلیل وبلاگم را دوست داشتم، چون تنها رسانه ای بود که در آن هم نویسنده بودم و هم سردبیر. این آزادی و اختیار در حرف زدن باعث می شد اگرچه افتان و خیزان، اما هیچ وقت نوشتن در وبلاگ را ترک نکنم. 4 سالی بود که "وبلاگ نویس" بودم و با اینکه فضای شبکه های اجتماعی چون "گوگل پلاس" و "فیس بوک" را رصد می کردم، اما هیچ وقت سودای نوشتن در آن فضاها باعث نشد وبلاگ نویسی را ترک کنم. من همچنان در "فیس بوک" و "پلاس" و ... نمی نویسم و همچنان معتقدم امکانی مثل یک "وبلاگ" به رستگاری در تقویت مهارتِ نوشتن و گفتن نزدیک تر است. تا بزرگان این عرصه چه موضع و نظری داشته باشند... 

 از چند وقت پیش که "بلاگفا" به بلای ناگهان! دچار شد و پوکید، هر روز منتظر بودم که مشکل حل شود و بتوانم وارد میزکارِ وبم شود اما نشد و نشد. و حالا که "بلاگفا" برگشته، حافظه اش تا سال 92 بیشتر قد نمی دهد. راستش من که دیگر نمی توانم به "بلاگفا" اعتماد کنم و برای همین تصمیم گرفتم به "بلاگ" مهاجرت کنم. دل کندن از آن وبلاگِ ساده و کوچک تصمیم راحتی برایم نبود اما هرچه فکر کردم، دیدم مهاجرت تنها راه است. با آدم های blog.ir صحبت کرده ام. به زودی می توان با استفاده از نرم افزار "مهاجرت" تمام محتوای وبلاگ هایمان -پست ها و کامنت ها و پیوندها و .... -  را به "بلاگ" منتقل کنیم. من هم انشاالله همین کار را خواهم کرد. از این به بعد هر مطلب جدیدی داشتم در همین وبلاگ می گذارم تا روزی که کلّ وبلاگم را به همین جا منتقل کنم. خلاصه اینکه "فرزند انقلاب اسلامی" به حیاتش ادامه خواهد داد، اما این بار در "بلاگ".

ارادتمند همه بزرگوارانی که این قلمِ اَلکن را می خوانند هستم. شما هم ما را این شب ها از دعا فراموش نکنید.


شمسِ جمال امیرالمومنین(ع) صلوات


زینب افراخته

این یادداشت را برای سایت "علوم اجتماعی اسلامی ایرانی" نوشته ام.



همراه مادرم و دو نفر از خانم های همسایه مان از خانه حرکت می کنیم. یکی از این دو نفر، خانمی است که خیلی اهل بیرون آمدن نیست و به قول خودش آن قدر در خانه مانده که شهر را بلد نیست و دیگری خانمِ میانسالی است که نیمه شبِ گذشته از سفر برگشته و با تنِ خسته از راه، می خواهد بیاید تشییع. می گوید هردو پسرش زودتر حرکت کرده اند تا به موقع به مراسم برسند. با ذوق می گوید: "سجاد دوربینش را هم با خودش برده." و من با خودم می گویم مگر پسرهایش قرتی نبودند؟!...

8 ایستگاه به ایستگاه متروی "بهارستان" باقی مانده است که سوار قطار می شویم. تعجب می کنیم که از همین جا قطار شلوغ است. از ظاهر اغلب مسافران مشخص است که راهی "بهارستان" اند. همین طور که مسیر را طی می کنیم، ایستگاه به ایستگاه بر جمعیت اضافه می شود. می رسیم "بهارستان". در را که باز می کنند تمام قطار پیاده می شوند. سکّوهای ایستگاه مملو از جمعیت است. ازدحام به قدری است که همه به هم چسبیده اند. جمعیت به کُندی به سمت خروجی ها حرکت می کنند. یک لحظه به نظرم می رسد که کاش کسی از این ایستگاهِ غُلغله فیلم بگیرد. یکدفعه با صدای نسبتاً بلندی می گویم: "خانم ها! از جمعیت فیلم بگیرید، بگذارید اینستاگرام تان." چند نفری از کسانی که در شعاع دو متری ام ایستاده اند و صدایم را شنیده اند موبایل هایشان را دستشان می گیرند و بالا می برند. کم کم داریم از ایستگاه خارج می شویم. مردم مُدام صلوات می فرستند. از پله برقی که می آییم بالا همه خودجوش، "کجایید ای شهیدان خدایی" می خوانند. من هم همراهشان می خوانم. باورم نمی شود که روزی در متروی تهران که بیشتر اوقات قبضش برایم جلوه کرده، با چنین بسط و حالِ خوشی "کجایید ای شهیدان" را بخوانم.

یک ربعی طول می کشد تا از مترو خارج شویم. تازه اول مصیبت است. مقابل درهای مترو، رسماً فضایی برای تکان خوردن نیست. همه ایستاده اند. بهتر بگویم؛ همه از تنگیِ جا کنسرو شده اند. به زحمت، کمی فاصله می گیرم. به نرده های پیاده رو می رسم. اوضاع بدتر می شود. نزدیک 10 –15خانم هستیم که عن قریب است به خاطر ازدحام، به شهادت!! برسیم. کار به جایی می رسد که آقایان خواهش می کنند : "خانم ها از نرده ها بپرید. بپرید بروید در خیابان." خدای من! وقتی داشتم از خانه می آمدم، گمان نمی کردم قرار است از یک نرده ی نزدیک به دو متری بپّرم. در نهایت همه می پریم و وارد خیابان می شویم. در خیابان هم وضع همان است. ازدحام است و هیچ کس نمی داند باید به کدام سمت برود.

مادرم و خانم های همسایه را گم کرده ام. ساعت 5 و نیم است. همچنان در خیابان منتظریم. صدای بلندگوها کم است و چیز واضحی نمی شنویم. هیچ کس نیست تا به این خلق الله توضیح دهد برنامه چیست و شهدا کِی می رسند. گرما مردم را کلافه کرده است. عاقل مردی از درِ یک –به گمانم- کارواش، با شلنگ روی جمعیت آب می پاشد. مغازه دارها با خوشرویی، مردمِ خسته را در هر آبمیوه فروشی و فست فودی و مغازه ای تا حد امکان جا داده اند. مانده ام که این همه ماشین و اتوبوس و موتور در خیابان و مسیر تشییع چه کار می کنند؟! مگر مسئولین نمی دانسته اند امروز تشییع است، چرا زودتر خیابان را نبسته اند که این ماشین ها و موتورها اینجا نمانند؟ نمیدانم اما شاید کلاً "میدان بهارستان" گزینه مناسبی برای چنین مراسمی نبود.


http://media.snn.ir/original/1394/03/27/IMG00004577.jpg


به تدریج و سختی سعی می کنم خودم را به میدان بهارستان برسانم. حاج محمود کریمی دارد روضه می خواند. همین طور که اشک از چشمانم جاری است، راه می روم. وارد محوطه حاشیه ی میدان می شوم و جایی می ایستم. کم کم کاروان شهدا می رسند. مردم ضجّه می زنند. پسر جوانی در حالی که به پهنای صورت گریه کرده و حال منقلبی دارد از کنار تریلی خودش را به عقب می رساند تا نفس تازه کند. دکمه های پیراهنش کنده شده. ظاهرش بسیار معمولی است. به نظر می رسد کارگر باشد. در چند متری ام، جوانی با موهایی بلند که با کِش بسته شده است، ایستاده و به حرکت تابوت ها خیره شده است. خانم مانتوییِ میانسالی با پسربچه نوجوانش آمده و او هم اشک می ریزد.

از ازدحام در میدان "بهارستان" که کاسته می شود همراه جمعیت، پشتِ سرِ کاروان شهدا راه می افتم. خیابان ها را یکی یکی می گذرانیم. محتوای بیشتر شعارها و پلاکاردهای دست مردم درباره مواجهه با استکبار و استقلال کشور است. این خیلی مهم است که اولویت یک مردم در درجه اول، استکبار ستیزی است. این مهم است که مردم راه شهدا را، طریق مقابله با ظلم می بینند. حرف اول ملّت؛ "مرگ بر آمریکا" ست. این مهم است... تقریبا همه مداح های معروف آمده اند و در وانت های مابینِ تریلی های حامل شهدا مداحی می کنند. دارد غروب می شود اما دلم نمی آید شهدا را ترک کنم. نزدیک میدان امام خمینی (ره) هستیم که مداحی، ذکر "حسین حسین" می گیرد. مردم با این ذکر پشت سر یکی از تریلی ها می دوند و هروله می کنند و "حسین حسین" می گویند. صحنه عجیبی است.

 نزدیک خیابان "بهشت" که می شویم اذان را می گویند.  به "معراج شهدا" که می رسم از تعجب نمی دانم چه بگویم. جمعیت زیادی در تاریکی شب، در خیابان و مقابل "معراج" ایستاده اند و منتظر شهدایند. این ها قرار است شب را بمانند و با شهدا باشند. از بعد از ظهر تا حالا چقدر آدم دیده ام. انگار این ملت تمام نمی شوند.

 باید برگردم خانه. در راه خدا را شکر می کنم که توفیق داد تا به تعبیر آقا در "یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب" حضور داشته باشم. خدا را شکر میکنم که بار دیگر تهران را، شهر عزیزم را در چنین حال خوشی دیدم. در چنین نورانیتی. شهدا با آمدنشان خیلی چیزها را دوباره در گوش مردم گفتند و یادآوری کردند. شهدا ما را زنده کردند. انگار دست تک تک ما را گرفتند و از معرکه ای خطرناک بیرون کشیدند. شهدا درست همان زمانی که باید، آمدند. کاش ما هم مثل آن ها زمان شناس باشیم.
زینب افراخته
۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۲

درباره مردی با قامتی بلند

این یادداشت را برای سایت "رجانیوز" نوشته ام.



از "حبیبه جعفریان" ، سال ها پیش که دانش آموزی دبیرستانی بودم، چند کتاب از مجموعه "به روایت همسر شهید" را خوانده بودم. "چمران" ، "همت" ، "باکری" ، شهدایی بودند که حرف های همسرانشان را "جعفریان" کتاب کرده بود. من که خیلی از کتاب های "به روایت همسر شهید" را خوانده بودم، نثر و حال این چند کتاب را به نسبت بقیه ی آن مجموعه، بیشتر دوست داشتم. بعدها البته کتابی درباره زندگی "علامه محمد حسین طباطبایی" را هم از قلم این نویسنده مطالعه کردم و آن را هم خیلی پسندیدم.

وقتی به طور اتفاقی در فضای اینترنت، تحسین های "رضا امیرخانی" –نویسنده محبوبم- را درباره کتابی به نام "7 روایت خصوصی" خواندم و دیدم که چطور امیرخانیِ بزرگ آن را ستایش کرده، متوجه شدم که این کتاب را هم "حبیبه جعفریان" نوشته است. همین که کسی مثل امیرخانی از کتابی تعریف کند برای من کافی است تا انگیزه پیدا کنم آن را بخوانم. تا اینجای کار دو انگیزه و علّت قوی داشتم برای مطالعه "7 روایت خصوصی" : "امیرخانی" و "جعفریان" . اما دلیل سوم چه می توانست باشد؟

"7 روایت خصوصی" درباره شخصیت "امام موسی صدر" است. برای منی که سرزمین لبنان و تاریخ و مقاومت و آدم ها و "حزب الله" و "سید عبّاس" و "سید حسن نصرالله" و "مغنیه ها" و همه چیزش برایم جذاب و دوست داشتنی است، دانستن درباره "امام موسی صدر" که سرسلسله همه آن آدم ها و خوبی ها در لبنان است ، ذوق و انگیزه بود. با شوقِ دانستن درباره لبنان و امامِ مفقودش، کتاب را در دست گرفتم و این شد دلیل سوم.

از هر آدمِ بزرگی -به خصوص اگر سیاسی باشد- روایتی رسمی وجود دارد که رسانه های عمومی آن را می سازند و بازتاب می دهند. مثل اینکه؛ آن آدمِ بزرگ و مهم از چه تاریخی فعالیت های خود را شروع کرده و کجاها بوده و چه کارهایی را به ثمر رسانده و در نهایت، حیات سیاسی اش چه فرجامی پیدا کرده. اما کمتر اتفاق می افتد که حرفی از زندگی شخصی یا خانوادگی آن آدم به میان بیاید. اینکه گفته شود فلان آدم در چه خانه ای بزرگ شده یا مثلا غیر از سیاست، در اوقات فراغتش با چه چیزی اُنس داشته یا اینکه رابطه او با همسرش چگونه بوده، چیزهایی است که معمولا درباره آدم های بزرگ گفته نمی شود. کتاب "7 روایت خصوصی" درباره آدمِ بزرگ و مهمی به نام "امام موسی صدر" است اما سعی کرده تا "امام" را جور دیگری ببیند. "حبیبه جعفریان" در گفتگو با اعضای خانواده و نزدیکان "امام موسی صدر" تلاش کرده تا خودِ خود امام را بشناسد و به مخاطب نشان دهد.


سید موسی صدر؛ 7 روایت خصوصی

نثر "7 روایت خصوصی" به شدت روان، گیرا و لطیف است. قالب کتاب، "شخصی نگاری" است که البته در هر کدام از 7 روایت و بخش آن به تناسب نیازِ کتاب و روایتش، فرم نثر تغییر پیدا کرده است. در جایی، از زاویه دید "اول شخص" درباره قهرمان داستان می خوانیم، در جایی، از نگاه "دانای کل" و در بخشی دیگر،شیوه روایت کتاب، قالب مصاحبه و پرسش و پاسخ را دارد. و "جعفریان" چه هوشمندانه فرم روایت کردنش را تغییر می دهد. در روایت "خواهرها" درباره "امام موسی" ، چون تعداد خواهرها زیاد است و بیشتر حرف ها، دنباله هم و درباره یک زمان و فضای واحد-که همان خانه ایّام کودکی و نوجوانی باشد-  است، سوالات راوی و جواب های خواهرها عیناً آمده. یا وقتی قرار است روایت بچه های "امام" را که طبعاً نزدیک ترین آدم ها به او بوده اند را بخوانیم، "اول شخص" -یعنی خود بچه ها- ، با مخاطب حرف می زنند و از احساساتشان می گویند.

"جعفریان"  در این کتاب سعی کرده روایتی به دور از اغراق و بزرگ نمایی از شخصیت "امام موسی صدر" داشته باشد. برای همین است که از ذکر تنبیه بدنی ای که "امام" درباره پسرش اجرا می کند، هراسی ندارد یا از خستگی ها و دل تنگی های او در برابر قدرناشناسی و نامُرادی مردمی که برای نجات و عزتشان عمرش را گذاشته بوده، می نویسد. "جعفریان" اِبا داشته از اینکه شخصیتی خارق العاده از "امام موسی" به نمایش بگذارد اما در نهایت، قامتِ بلند "امام" در لا به لای جملات و سطرهای کتاب نمی گنجد و می شود همان "امام موسی" ای که چهره ی زیبا و پُرنورش، صدای گیرایش، سیادت و هیبت رحمانی اش، بیش از پیش قُدسی اش می کند. بیش از پیش خارق العاده اش می کند. بیش از پیش متفاوتش می کند.

"7 روایت خصوصی" ،کتاب دقیق و صادقی است. این صداقت دربین تمام روایت های کتاب، بیشتر از همه در روایتِ "صدرالدین صدر" وضوح دارد. چقدر حرف های "صدری" درباره پدرش انسان را درگیر خود می کند و چقدر درک پسر ارشدی که ایمان دارد پدرش زنده است اما نمی تواند برای پیدا شدن او کاری کند، سخت و دردناک است. "جعفریان" در اثرش به آدم ها و موقعیت ها وفادار است. درست است که کتاب درباره "امام موسی" است، اما این روایت ها در خلأ شکل نمی گیرند. یعنی اگر "فاطمه صدر عاملی" –خواهرزاده امام- از او می گوید، ما صرفاً مجموعه ای از جملات و گزاره های اخباری را درباره "امام" نمی شنویم، بلکه کتاب، ابتدا ما را با حالات و ویژگی های شخصیتی "صدرعاملی" آشنا می کند. اینچنین است که وقتی  او درباره توجه "امام" به لباس پوشیدن خواهرزاده اش حرف می زند، می فهمیم که چقدر این نکته سنجی "امام موسی" تاثیر مثبتی بر او گذاشته است. در روایتِ "خواهرها" ، وقتی صفحات بسیاری از کتاب به تشریح و توصیف فضای خانه پدری "امام موسی" می گذرد و به ندرت حرفی از خود ایشان زده می شود، نمی توان ایرادی به کتاب وارد کرد، چرا که باید خانه "آیت الله صدر" با همه جزییاتش برای خواننده به تصویر کشیده شود تا ظهور عزیزی چون "امام موسی" از چنین خانواده ای برای مخاطب قابل هضم باشد. خانه ای که در آن، پدر عالمش حتی طاقت "کوفت" گفتن به گربه های فضول را هم ندارد. پدر مجتهدی که در فضای بسته ی آن زمانِ حوزه علمیه و شهر قم، نه تنها به باسواد شدن دخترهایش اصرار دارد بلکه مجله های آن ایّام را بعد از اینکه خود رصد می کند به دست دخترانش می دهد تا آن ها هم اهل مطالعه و دانستن پیرامونشان شوند. مادری که در فراق پسرش -موسی که به " نجف"  رفته- آن قدر در نمازهایش گریه می کند که مجبور بوده نمازهایش را بشکند.

اگر قرار باشد تنها یک کلمه درباره این کتاب گفت، من می گویم: " 7روایت خصوصی" کتاب "لطیفی" است. کتابی که لطافت و زلالی روح اعضای خانواده صدر را به ما نشان می دهد و بیش از همه، خوبی و خیر و لطافت روح و جانِ "امام موسی" را. "حبیبه جعفریان" کار خودش را بلد بوده است. چرا که وقتی آخرین صفحه از حاصل دست رنج او را می خوانی و کتاب تمام می شود، یک لحظه احساس می کنی که چه قدر دلتنگ "امام موسی صدر" شده ای. احساس می کنی که دوست داری کاش سنِّ تو هم قد می داد و می توانستی تو هم آن سیدِ قد بلندِ خوش روی مهربانِ چشم آبی را درک می کردی. احساس می کنی امیدی در دلت هست که می گوید: "امام موسی صدر" روزی باز می گردد.

زینب افراخته