خاطره ای از 13 آبان
آبان سال نود، خاطره ای از 13 آبان در وبلاگم منتشر کردم. آن موقع ها تازه وبلاگ زده بودم و این نوشته جز اولین پست هایم بود. امشب با دیدن پستی از ساجده در پلاس، یاد آن خاطره افتادم. حالا بعد از 4 سال، آن مطلب را دوباره منتشر می کنم. باشد تا کمی از آن حال و هوایِ شور و انرژیِ ابتدای ایام دانشجویی ام با بازنشر این مطلب بازگردد. روزهایی که انگار برای هرچیزی، ذوق خاصی داشتم. ذوق و حالی که گویا روز به روز از من دورتر می شود...
خاطرم هست از دوران دبستان زنگ انشا را دوست داشتم و برخلاف خیلی از بچه ها که انشاهایشان را به مادرشان حواله میکردند، من با علاقه انشایم را می نوشتم. نوشتن را دوست داشتم.
از همان ایام، "کیهان" در خانه مان بود. بعدها گاه گداری روزنامه های دیگر هم اضافه می شدند اما کیهان همیشه پای ثابت مصرفِ رسانه ای ما بود. بزرگتر شدم. سوم دبیرستان بودم که اولین مطلبم در صفحه "نسل سوم" کیهان چاپ شد. با چه ذوقی یادداشتم را برایشان فرستادم. خاطره ای بود راجع 13 آبان. هر هفته سه شنبه ها با دلهره و لبریز از انتظار سراغ کیوسک روزنامه فروشی میرفتم تا ببینم شاهکارم!! چاپ شده یا نه؟ تا اینکه بالاخره یک روز چاپ شد و من چقدر ذوق زده شدم که اسم و یادداشتم در اول روزنامه کشور آمده. بعدها مطالب دیگری از من در صفحات دیگر کیهان چاپ شد. بعد ها ترش!! در جاهای دیگری علاوه بر کیهان. و این داستان ادامه دارد اما هنوز شیرینی و حس عجیب و وصف نشدنی ام از چاپ اولین نوشته ام برایم باقی است.
این هم اولین تجربه مطبوعاتی من:
سال اول
دبیرستان بودیم. قرار شد روز 13 آبان تعدادی از بچه ها را به خیابان طالقانی مقابل
لانه جاسوسی ببرند. اولین باری بود که برای مراسم روز دانش آموز به آنجا می رفتیم.
به ما گفته بودند که چون مراسم بازتاب جهانی دارد و خبرنگاران زیادی برای انعکاسش
می آیند و... خلاصه حواستان باشد که احتمال دارد با شما هم مصاحبه شود. رسیدیم و
صف بچه های ما در میان باقی دانش آموزان جا گرفت. تا چشم کار می کرد پُر بود از
دوربین و فیلمبردار و عکاس و خبرنگار داخلی و خارجی. من به دلیل علایق سیاسی،
چیزهای زیادی در مورد 13 آبان می دانستم و اتفاقا چند روز قبل از این ماجرا فیلمی
هم در این باره دیده بودم؛ خلاصه اینکه اگر از من می پرسیدند از این واقعه چه می
دانی؟ می توانستم یک ساعتی سخنرانی کنم!
ما
همین طور در صف ایستاده بودیم که یک دفعه آقای علوی خبرنگار واحد مرکزی خبر به
سراغ ما آمد و پرسید: خانم شما مصاحبه می کنید؟ من هم- با توجه به توضیحات بالا!-
با اعتماد به نفس تمام گفتم: بله، بله، حتما!
" در آن مقطع حساس، دانشجویان به خوبی
دشمن خود را شناختند و تکلیف خود را انجام دادند. ما هم امروز باید..." همین طور که
مشغول ایرادِ خطابه کارشناسانه و حماسی خود بودم و آقای خبرنگار هم کلی ذوق کرده
بود که آخ جون یک مصاحبه خوب گیرم آمد ناگهان دیدم که رنگِ بنده خدا پرید و کم کم
مصاحبه را جمع کرد.
"خیلی ممنون... ممنونم... موفق باشید."
اول
نگرفتم. ولی چند دقیقه بعد فهمیدم چه گاف
(Sooti ) بزرگی دادم! چه فاجعه ای! چیزی که هر
کس می شنید خنده اش می گرفت. یک تحریف تاریخی بزرگ؟! شب وقتی خودم را در اخبار
شبانگاهی دیدم خدا را شکر کردم که دوستانِ خبر همه حرف هایم را پخش نکردند. آنجا
که گفتم: "و این شد که وزارت امور خارجه آمریکا به دست ما افتاد... فکر کن!
وزارت خارجه آمریکا در تهران!"