فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶

شهری در جستجوی مردان خدا

سرم به شدت درد می کند. یک لحظه با خودم می گویم:"نمی رم. خودم توی خونه قرآن به سر می گیرم." اما بعد بلافاصله به نظرم می آید که حضور در جمع مومنین چیز دیگری است. حتی اگر حالِ وصلی هم برایم دست ندهد، شاید به برکت نَفَس یک آدم کاردرست از آن جمعِ چند هزار نفره، دست مرا هم بگیرند. پس آماده می شوم که برویم.

مقصدمان حسینیه  "فاطمة الزهرا" در میدان سپاه است. جایی که حاج آقا محمدعلی جاودان در آن جا احیاء می گیرند. از وقتی حاج آقا مجتبی از دنیا رفتند، اغلب پامنبری های ایشان، شب های قدر خودشان را به مجلس آقای جاودان می رسانند که ایشان هم عالم بزرگواری هستند و استاد اخلاق و بقیّة السیف نسل حق شناس ها و آقا مجتبی ها و... مجلس حاج آقا جزء مجالس شلوغ احیای تهران است و این یعنی مهم ترین چالش برای حضور در آنجا "جای پارک" است. قبل از حرکت، برادرم چند باری با کلافگی می پرسد: "با موتور بریم؟" و وقتی درهم رفتن صورت های ما را می بیند، بنده خدا خودش می فهمد که راهی ندارد و باید مصیبت بیرون بردن ماشین در چنین شبی را تحمل کند.

به حوالی حسینیه می رسیم. نسبت به شب بیست و یکم دیرتر آمده ایم. همه جا پُر از ماشین است و تقریبا کسی را در کوچه ها نمی بینیم. جایی برای پارک پیدا می کنیم و ماشین را رها کرده و سریعتر خودمان را به حسینیه می رسانیم. حاج آقا سخنرانی را شروع کرده اند. مقابل درب ورود در دستان مردم چای است. یک لحظه به شدت هوس چای می کنم. به خیال اینکه شاید سردرد و رخوتم را تخفیف دهد. قبل از اینکه چیزی به زبان بیاورم، مادرم می گوید:"بریم چایی بگیریم". میز بزرگی گذاشته اند و لیوان های کاغذی چای و خرما را رویش چیده اند. میز تقریبا از قطرات چایی خیس شده. کاغذهای آ چهاری که شبیه خبرنامه است روی میز گذاشته شده. کاغذها در مجاورت لیوان های چای، خیس شده و به هم ریخته. چشم مادرم که به وضع کاغذها می افتد، یکدفعه با شماتت خطاب به پسر جوانی که در حال چای ریختن است می گوید: " اینا رو چرا اینجا گذاشتید؟!!" و پسر با حالتی تظلّم خواهانه جواب می دهد:"ما نذاشتیم حاج خانوم. مردم خودشون میارن میذارن" یکی از کاغذها را برمیدارم تا بعدا ببینم چیست؟

مقابل مانیتور بزرگی که در جمع خانم ها گذاشته اند می نشینیم. حاج آقا درباره احترام به پدر و مادر و حقوقشان صحبت می کنند. حرف هایشان خیلی عجیب و غریب یا پیچیده نیست. همان چیزهایی که همه مان بارها شنیده ایم و خوانده ایم و البته در عمل بهشان لنگ می زنیم. حاج آقا می رسند به حقوق فرزند بر پدر و مادر. به جمعیت نگاه می کنم. اکثریت جمع، جوان هستند. مادران جوان زیادی با بچه های کوچکشان آمده اند و تقریبا هر طرف را نگاه می کنی یک نوزاد یا کودک را می بینی. جالب است که بچه ها اکثرا بیدارند و در حال این طرف و آن طرف دویدن یا نقاشی کشیدن و بازی کردن هستند. دیدن این بچه ها در این ساعت شب به آدم ثابت می کند گذشت زمانی که بچه ها سر شب می خوابیدند. حالا در روزگاری زندگی می کنیم که در نیمه های شب این وروجک ها از هر آدم بزرگی، بیدارترند. بعد البته به این فکر می کنم که بیدار ماندن شبانه این فرشته ها در هر شبی برای سلامتی و رشدشان مضر باشد، در چنین شبی خیر است. می توانند این فضا را نفس بکشند و از هر آن و لحظه اش نور بگیرند. تا باد چنین بادا...

سخنرانی ادامه دارد. یاد کاغذ آ چهار می افتم. بر می دارمش و نگاهش می کنم. خبری است راجع طرح ساماندهی قبور شهدا در گلزار شهدای بهشت زهرا. کاغذ می گوید این طرح که چند سال قبل با تخریب قبور قطعه 44 آغاز شده بود و پس از مخالفت و اعتراض خانواده های شهدا متوقف شد، از ابتدای ماه رمضان امسال، این بار در قطعه 24 از سر گرفته شده. یک بار دیگر به پشت و روی کاغذ نگاه می کنم. خبرنامه، نام و نشانی ندارد و معلوم نیست چه کسانی آن را منتشر کرده اند. هر چه هست آن هایی که این کاغذها را چاپ کرده اند احتمال می داده اند جماعتی که به اینجا می آیند نسبت به ماجرای یکسان سازی قبور شهدا حساس خواهند بود. من نمی دانم این خبر، راست است یا نه. اما وقتی یاد فضاحت و حماقتی که در قطعه های یکسان سازی شده اتفاق افتاد می افتم، اعصابم به هم می ریزد و به بانیانش لعنت می فرستم.

دیگر آخرهای صحبت حاج آقا است. به ساجده -دوستم- که فقط چند متری آن طرف تر از من نشسته، پیامک میزنم که:"نمیای پیشم بشینی؟ اینجا جا هست." می آید و تا وقتی حاج آقا روضه را شروع کند یواش با هم حرف می زنیم. شب آخر احیاست و به رسم دیرین این مجالس، حاج آقا روضه حضرت زهرا "سلام الله علیها" می خوانند. بعد هم مداح روضه خوانی می کند و دیگر وقت قرآن سر گرفتن است. دیدن آن همه زن با چادر مشکی که قرآن به سر گرفته اند و دست هایشان رو به آسمان بلند است، زیر نور ماه و سقف شب، منظره کم نظیری است. دست هایشان را می شود دید. اشک هایشان را هم همین طور و شانه هایی که از هق هق گریه می لرزد. اما دل هایشان را چه؟ نه! دل هایشان و هر آنچه از بیم و امید و حسرت و آرزو در آن است را فقط خدایشان می تواند ببیند.

مراسم تمام می شود. برادر سفارش کرده سریع برگردیم که بیش از اندازه گرفتار ترافیک بازگشت نشویم. همین طور که به سرعت در خیابان راه می روم چشمم به آشناهایی می افتد که همه از برادران و خواهران حزب اللهی ام هستند. خیلی از کسانی که می شناسم شب های قدر به این مجلس می آیند. می آیند تا از برکت و تاثیر نَفَس "عالِم" بهره مند شوند. تا چند سال قبل این آدم ها اسیر و جَلد مسجد بازار و پیر مسیحا دمش بودند و حالا که آقا مجتبی پر کشیده، به دنبال جلسه ای هستند که نَفَس عالمی از قبیله او را داشته باشد. بالاخره از میان انبوه ماشین ها و آدم ها به ماشین خودمان می رسم. حرکت می کنیم سمت خانه. در ترافیک روانی کم کم پیش می رویم و من به این فکر می کنم که  بی حضور یک "مرد خدا" چه بر سر این شهر خواهد آمد و این بیت در سرم می پیچد که :"از تمام خلق یک تن صوفی اند/ دیگران در سایه او می زیَند..."



این مطلب را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.



۹۵/۰۴/۱۲
زینب افراخته

نظرات  (۷)

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۴ زینب کرمی نژاد
گاهی چقدر آدم دلش نفس گرم می خواهد...

سلام. خیلی خیلی خوب بود زینب جان ممنون
سلام زینب جان...قبول باشه. 
همیشه از خوندن مطالبت لذت میبرم.
التماس دعای فراوان
اونجا بودم. عالی بود
مطلب خواندنی هست اما مناسب یه سایت نه یک رسانه مکتوب اونم مثه صبح نو!
پاسخ:
در روزنامه بخشی طراحی شد برای مردم نگاری آیین های ماه رمضان. مطلب بنده هم برای همین پروژه روزنامه نوشته شده.
۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۹ زهرا سادات
دم شما گرم رفیق...
پارسال توفیق داشتیم و سال قبلش.. که بریم
امسال اما تقدیر جای دیگه ای بود شب قدر...
خوندمش...دلم تنگ شد برای شب قدر که چه زود گذشت. امسال زینب در کالسکه، دور حوض مسجد سپه سالار(مدرسه عالی شهید مطهری) با لحن گیرا و حرف های قشنگ آقای امامی کاشانی اشک می ریختم...چقدر عاشق شبهای قدر و این آقای بزرگ هستم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی