فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۱

خاطره ای از 13 آبان

آبان سال نود، خاطره ای از 13 آبان در وبلاگم منتشر کردم. آن موقع ها تازه وبلاگ زده بودم و این نوشته جز اولین پست هایم بود. امشب با دیدن پستی از ساجده در پلاس، یاد آن خاطره افتادم. حالا بعد از 4 سال، آن مطلب را دوباره منتشر می کنم. باشد تا کمی از آن حال و هوایِ شور و انرژیِ ابتدای ایام دانشجویی ام با بازنشر این مطلب بازگردد. روزهایی که انگار برای هرچیزی، ذوق خاصی داشتم. ذوق و حالی که گویا روز به روز از من دورتر می شود...



خاطرم هست از دوران دبستان زنگ انشا را دوست داشتم و برخلاف خیلی از بچه ها که انشاهایشان را به مادرشان حواله میکردند، من با علاقه انشایم را می نوشتم. نوشتن را دوست داشتم.

از همان ایام، "کیهان" در خانه مان بود. بعدها گاه گداری روزنامه های دیگر هم اضافه می شدند اما کیهان همیشه پای ثابت مصرفِ رسانه ای ما بود. بزرگتر شدم.  سوم دبیرستان بودم که اولین مطلبم در صفحه "نسل سوم" کیهان چاپ شد. با چه ذوقی یادداشتم را برایشان فرستادم. خاطره ای بود راجع 13 آبان. هر هفته سه شنبه ها با دلهره و لبریز از انتظار سراغ کیوسک روزنامه فروشی میرفتم تا ببینم شاهکارم!! چاپ شده یا نه؟ تا اینکه بالاخره یک روز چاپ شد و من چقدر ذوق زده شدم که اسم و یادداشتم در اول روزنامه کشور آمده. بعدها مطالب دیگری از من در صفحات دیگر کیهان چاپ شد. بعد ها ترش!! در جاهای دیگری علاوه بر کیهان. و این داستان ادامه دارد اما هنوز شیرینی و حس عجیب و وصف نشدنی ام از چاپ اولین نوشته ام برایم باقی است.

این هم اولین تجربه مطبوعاتی من:


سال اول دبیرستان بودیم. قرار شد روز 13 آبان تعدادی از بچه ها را به خیابان طالقانی مقابل لانه جاسوسی ببرند. اولین باری بود که برای مراسم روز دانش آموز به آنجا می رفتیم. به ما گفته بودند که چون مراسم بازتاب جهانی دارد و خبرنگاران زیادی برای انعکاسش می آیند و... خلاصه حواستان باشد که احتمال دارد با شما هم مصاحبه شود. رسیدیم و صف بچه های ما در میان باقی دانش آموزان جا گرفت. تا چشم کار می کرد پُر بود از دوربین و فیلمبردار و عکاس و خبرنگار داخلی و خارجی. من به دلیل علایق سیاسی، چیزهای زیادی در مورد 13 آبان می دانستم و اتفاقا چند روز قبل از این ماجرا فیلمی هم در این باره دیده بودم؛ خلاصه اینکه اگر از من می پرسیدند از این واقعه چه می دانی؟ می توانستم یک ساعتی سخنرانی کنم!
    
ما همین طور در صف ایستاده بودیم که یک دفعه آقای علوی خبرنگار واحد مرکزی خبر به سراغ ما آمد و پرسید: خانم شما مصاحبه می کنید؟ من هم- با توجه به توضیحات بالا!- با اعتماد به نفس تمام گفتم: بله، بله، حتما!
"    در آن مقطع حساس، دانشجویان به خوبی دشمن خود را شناختند و تکلیف خود را انجام دادند. ما هم امروز باید..." همین طور که مشغول ایرادِ خطابه کارشناسانه و حماسی خود بودم و آقای خبرنگار هم کلی ذوق کرده بود که آخ جون یک مصاحبه خوب گیرم آمد ناگهان دیدم که رنگِ بنده خدا پرید و کم کم مصاحبه را جمع کرد.
  
"خیلی ممنون... ممنونم... موفق باشید."
    
اول نگرفتم. ولی چند دقیقه بعد فهمیدم چه گاف (Sooti ) بزرگی دادم! چه فاجعه ای! چیزی که هر کس می شنید خنده اش می گرفت. یک تحریف تاریخی بزرگ؟! شب وقتی خودم را در اخبار شبانگاهی دیدم خدا را شکر کردم که دوستانِ خبر همه حرف هایم را پخش نکردند. آنجا که گفتم: "و این شد که وزارت امور خارجه آمریکا به دست ما افتاد... فکر کن! وزارت خارجه آمریکا در تهران!"



زینب افراخته

من هم مثل خیلی های دیگر از جنگ "بوسنی" چیزهایی شنیده بودم و می دانستم. چیزهایی مثل اینکه سال ها قبل در "بوسنی" جنگی رخ داده که در جریان آن مسلمانان زیادی قتل عام و آواره شدند. جنگی که در آن، مردمِ مسلمان در وسط اروپا در مظلومیتِ مطلق بودند و در این میان، جوانانی از ایران به کمک آنان می روند. من این ها را می دانستم و شاید کمی بیشتر از این ها.

وقتی نام شهید "رسول حیدری" را برای اولین بار شنیدم و فهمیدم که او در "بوسنی" به شهادت رسیده، تصمیم گرفتم کتاب زندگینامه این شهید را بخوانم. بخوانم تا بدانم چرا باید یک جوان ایرانی کیلومترها آن طرف تر از مملکتش کشته شود؟ کیلومترها آن طرف تر، در سرزمینی به نام "بوسنی".

نزدیک غروبِ یکی از روزهای مهر ماه بود که بعد از پُرس و جو از چند کتاب فروشی در خیابان انقلاب، "ر" را در فروشگاه "ترنجستان سروش" پیدا کردم و خریدم و همان شب شروع کردم به خواندنش. کتاب، سه فصل دارد. فصل اول درباره دوران کودکی و نوجوانی شهید حیدری است و حال و هوای او در شهرش؛ ملایر. در این فصل با خانواده شهید آشنا می شویم. با خواهرها و برادر، پدر و البته مادر او؛ بدری خانم. اینکه شهید در چه خانواده ای و در دامان چه مادری بزرگ شده. پیش از انقلاب چه دورانی را تجربه کرده و چه افکاری در سرش می آمده و می رفته و دوستانش چه کسانی بوده اند. در این فصل به روزهای بازگشت شهید حیدری از سفر اولش به  بوسنی هم پرداخته شده. اشاره ای هم به ایّام دانشجویی شهید در دانشگاه امام حسین (ع) شده است.

فصل دوم تماماً به زندگی شهید در اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس می پردازد.کسی مثل شهید حیدری همه سال های جنگ را در جبهه و مبارزه گذرانده است. و البته حضور متفاوتی داشته. مسئولیتش در "قرارگاه رمضان" باعث می شود او فرماندهی در جبهه غرب باشد. موقعیت و جبهه ای که آدم هایی به غایت مَرد طلب می کرده.

و اما فصل سومِ "ر" روایت روزهای حضور شهید حیدری در بوسنی است. فصل پایانی کتاب، نُه ماهِ آخرِ حیات شهید حیدری را به تصویر می کشد و به شهادت او ختم می شود.

این اجمالی از چگونگی ساختار کتاب "ر" است. کتابی که "مریم برادران" زحمت نگارش آن را کشیده. از لا به لای سطرهای کتاب مشخص است که نویسنده اطلاعات و داده بسیار زیادی در دست داشته. بالاخره رسول حیدری، یک شهید معمولی نبوده و غیر از شخصیت منحصر به فرد و تا حدودی عجیبش، حیات اجتماعی شهید و سال های مبارزه و حضورش در دفاع مقدس و پس از آن، حجم بالایی از داده را فراهم می کند. برای همین "برادران" تصمیم گرفته تا حدّ امکان از شرح فعالیت ها و مسئولیت های شهید حیدری در انقلاب،جنگ و بعد از آن صرف نظر کند. این یعنی "ر" کتابی نیست که بتوان آن را به عنوان منبعی برای شناخت و مطالعه دفاع مقدس معرفی کرد.  با اینکه شهید حیدری مسئولیت های جدی و مهمی داشته اند، اما این طور نیست که خواننده بعد از اتمام کتاب، بتواند توضیح زیادی درباره "قرارگاه رمضان" بدهد. یا مثلا چیز زیادی از جغرافیای جنگ بوسنی بداند. یا اینکه بتواند بگوید شهید حیدری و یارانش سال ها در جبهه غرب و در فراز و نشیب کوه های سرد کردستان چه می کرده اند؟

این اختصار و تا حدی گُنگی در مسائل مربوط به فعالیت های نظامی شهید، گرچه به گفته ی "برادران" تعمّدی بوده، اما به نظر حقیر می شد با صبر و تامل بیشترِ نویسنده، این ابهام در کتاب وجود نداشته باشد. به گمانم می شد تدبیری اندیشید تا خواننده چیزهای بیشتری درباره تاریخ جنگ بداند. و این البته منافاتی با روح کلّی کتاب که همانا ترسیم وجوه انسانی شخصیت شهید حیدری است، ندارد. در همین راستا قرار بوده به جزییات فعالیت های نظامی شهید، پرداخته نشود اما جاهایی در کتاب هست که چیزهایی از جزییاتِ وقایع آورده می شود که عملاً نقطه عطفی ندارند و اصطلاحا از پِرتی های کتاب هستند. مثلا در روایتِ سفر شهید به عراق در جریان انتفاضه این کشور، نویسنده سطرهایی را به این اختصاص می دهد که شهید و سه نفرِ دیگر، شب را در اداره کشاورزی یکی از شهرهای اقلیم کردستان می خوابند. و خواننده منتظر است ببیند که این خوابیدن در آن اداره منجر به چه حادثه ای می شود؟ مخاطب جلو می رود و می بیند هیچ اتفاق خاصی نمی افتد!! یعنی ربطی بین روایت خواب آن شب در اداره با باقی ماجرا نمی بیند. و اینجاست که از خود می پرسد اگر این خوابیدن در اداره کشاورزی را در کتاب نمی آوردند، چه اتفاقی می افتاد؟! اصلا چه فرقی می کرد؟! و این یعنی پِرتی یک روایت.

در مطالعه کتاب "ر" خواننده گه گاه در مواجهه با اسامی آدم های داستان دچار سردرگمی می شود. اسم هایی ناگهان در خلال روایت می آیند که مخاطب هیچ آشنایی قبلی ای با آن ها نداشته و پس از آن هم آنان را نمی شناسد. اسم هایی که نام خانوادگی ندارند و برای خواننده ی کتاب کاملا ناآشنا هستند. و این ناآشنایی باعث کلافگی خواننده می شود. شاید می شد با ترفند و راهکار ساده ای مثل استفاده از تعابیر و ترکیب هایی مثل "یکی از دوستان رسول" ، "یکی از فامیل"، "یکی از بچه ها" و ... جلوی این کلافگی در مخاطب را گرفت.

این هایی که گفتم اشکالات فُرمی ای است که به نظرم نثرِ "ر" به آن دچار است. نکاتی که اگرچه نبودنشان می توانست کتاب روان تری بسازد اما به هر حال چندان اهمیتی در اصل ماجرا ندارند. اصل ماجرا این است که شکوه و جذابیت شخصیت شهیدِ والامقام؛ رسول حیدری، همان همه پُررنگ است که این کتاب را به کتابی شیرین و موفق تبدیل کرده. "ر" حقیقتا کتاب تاثیرگذاری است. چون داستان زندگی مردی را روایت می کند که از آدم های کم نظیر عصرش بوده. مردی با شخصیتی چند لایه. کسی که در عین اینکه برونگرا و هیجانی است و گاهی زود جوش می آورد، اما در عین حال خیلی مواقع زود متاثّر می شود و اشک امانش نمی دهد. چریکی که ماه ها در سرما و خطر می جنگد اما در همان حال از کیلومترها فاصله برای همسرش نامه های عاشقانه می نویسد. نامه هایی که خواندن هرکدامشان می تواند انسان را متحیر کند، بس که شدت عشق در قلب یک پاسدارِ دور از خانه و خانواده را خوب به تصویر کشیده.


رسول حیدری برای من شخصیت جذابی است چرا که او جمع صفات و ویژگی هایی است که "انسان عصر انقلاب اسلامی" به آن محتاج است. رسول، انقلابی است و مصالح انقلاب بر پسند ها و برنامه های شخصی زندگی اش ارجحیت دارند. برای همین است که پس از بهمن 57 قید دانشگاه و سفر به خارج از کشور را می زند تا در سپاه ملایر به دردِ انقلاب برسد. او در جریان جهاد و مبارزه سعی می کند کارش را به بهترین وجه انجام دهد. به همین خاطر است که در هر سرزمین و میان هر قومی که وارد می شود تلاش می کند با مردم آن منطقه صمیمی باشد و اینچنین وظیفه اش و کار انقلاب را به احسنِ وجه پیش ببرد. شهید حیدری آدمِ ماندن و اهلی شدن نیست. بعد از جنگ که همه نشسته اند سر جایشان و با جبهه و مبارزه خداحافظی کرده اند، رسول نمی تواند در "شهر" بماند و برای همین از هر فرصتی برای شرکت در جهاد استفاده می کند و سرانجام به بوسنی می رود. امثال رسول حیدری در درونشان چیزی دارند که آن ها را از ماندن و اهلی شدن فراری می دهد. رسول نتوانست مظلومیت و صعوبت وضع مردم بوسنی را ببیند و تصمیم گرفت هجرت کند. آنچنان که در کتابِ حق تعالی آمده: انّی مهاجر الی ربّی...

"ر" کتابی پُر از زندگی است. زندگی یعنی عشقِ "بدری خانم" به پسر بورش که خدا بعد از چند دختر به او داده است. پسری که هنوز هم بعد از سال ها از شهادتش، حالات و رفتارش برای مادر، زنده است. زندگی یعنی حال "معصومه" -همسر رسول- در جلسه خواستگاری شان. خواستگاری ای که رسول با لباس سپاه آمده بود و حرف هایش در آن جلسه. اینکه "من پاسدارم، شاید بروم و شهید بشوم..." زندگی یعنی مردی آن قدر دل تنگ کودکانش باشد که از بوسنی برای تک تکشان نامه بنویسد و نقاشی کند.

من وقتی مشکلات،خانه به دوشی ها و دوری های رسول و معصومه از هم را در این کتاب می  خواندم، مدام از خودم می پرسیدم که چند دختر جوان در این روزگار پیدا می شوند که تاب چنین رنج هایی را داشته باشند؟ این چه روح و نیرویی بوده که زندگی امثال معصومه و رسول را در آن سال ها نگه می داشته است؟ رسول حیدری قیدِ شرکت در مراسم چهلم امام(ره) را میزند و در خانه می ماند و از بچه های خردسالش مواظبت می کند تا همسرش بتواند به راحتی به تهران برود و در عزای رهبرش شرکت کند. امروز چند نفر پیدا می شوند که چنین روحیه تعاون و ایثاری داشته باشند؟

"ر" از این حیث که به موضوع "سپاه قدس" و نیروهایش می پردازد هم اهمیت دارد. به هرحال حضور رسول و دوستانش در بوسنی در همین راستا بوده. موضوع "سپاه قدس" همچنان زنده است و محل اشکال و ابهام برای جامعه. اینکه اصلا آدم های نیروی قدس در دنیا دارند چه می کنند و از جان عالم چه می خواهند؟!... معتقدم با تمام زیبایی و کششی که فصل پایانی کتاب -که در بوسنی می گذرد- دارد اما باز هم جا داشت که حضور شهید حیدری و یارانش در بوسنی تفصیل بیشتری پیدا کند. واقعیت این است که با گذشت بیش از 20 سال از وقوع جنگ بوسنی و حضور نیروهای ایرانی در آن کشور، هنوز جامعه ایران چیزی از واقعیت مجاهدت و تاثیر ایرانی ها در بوسنی نمی دانند. باز خدا بیامرزد اموات "نادر طالب زاده" را که سالی یک بار برنامه ای را به ماجرای بوسنی اختصاص می دهد. وگرنه امثال من و هم نسلی هایم همین اندازه ای هم که از این موضوع می دانیم، نمی دانستیم.

کتاب "ر" زبان ساده و صادقی دارد. در این کتاب با روایت های غلو شده و روحانیزه شده از یک شهید مواجه نیستیم. هم تمنای شهادت را در دست نوشته های رسول می بینیم و هم سیگار کشیدن ها و فلوت زدن او در وقت دلتنگی را. هم عشق شدید به خانواده را می بینیم و هم غیرت دینی و انقلابی شهید را، وقتی می فهمد مردی در محل به امام توهین کرده و او می خواهد برود فرد هتّاک را گوش مالی بدهد.

آن شب که کتاب را برای اولین بار دستم گرفتم و خواندنش را شروع کردم، فکر نمی کردم با اتمامش همین همه شهید حیدری را دوست داشته باشم. حالا من روزهاست "ر" را خوانده ام و شیفته مردی شده ام که مرغ جانش هوای "شهر" را خوش نداشت و برای همین سفر کرد به سرزمینی که نه زبان مردمانش را می دانست و نه تا پیش از آن، ایشان را می شناخت. او به سمت پروردگارش هجرت کرد و تقدیر بر این بود که خونش کیلومترها دورتر از وطنش در جاده ای بینِ شهری بر زمین بریزد. او می توانست بعد از جنگ، همان چند واحدِ باقی مانده از دانشگاهش را هم تمام کند و بی خیالِ آن چه که در عالم می گذرد، بالای سر زن و بچه اش بماند. قطعا در این حالت هیچ کس یقه او را نمی گرفت. رسول می توانست هجرت و جهادِ در راهِ حق را انتخاب نکند و در "شهر" بماند تا عروس شدن دخترش –زینب- را ببیند و مثل امروزی بر سرِ نوه هایش دست بکشد. اما راه مردان خدا از طریقی دیگر می گذرد و بر همین مبناست که زمینِ "ویسوکو" در بوسنی، خون او را انتظار می کشید. سید شهیدان اهل قلم می گوید: "هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست. و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید." خاک بوسنی هم طالب و تشنه خون رسول بود و اینچنین بوسنی شد کربلای رسول حیدری.




این یادداشت را برای خبرگزاری فارس نوشته ام.



زینب افراخته