فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند سال پیش هم همین حرف ها بود. همان زمان که "آخرین روزهای زمستان" از تلویزیون پخش می شد. آن موقع هم خیلی از مردم "آخرین روزهای زمستان" را به شدت دوست داشتند و البته عده ای هم بودند که "حسن باقریِ" این سریال را قبول نداشتند. اما حالا حرف و بحث پیرامون جدیدترین اثر محمدحسین مهدویان یعنی "ایستاده در غبار" خیلی بیشتر و داغ تر است.

خاطرم هست در ایّامی که مجموعه "آخرین روزهای زمستان" از تلویزیون پخش می شد، یک روز در کلاس درسمان بحث سریال شد. استادمان معتقد بود شهید باقری در این سریال آدمی "عمل زده" است. کسی که اتّصالی به عالم بالا ندارد و مدام در حال دویدن به این طرف و آن طرف است بدون اینکه بدانیم برای چه؟ استادمان می گفت:"آخر این چه شهیدی است که یک رکعت نماز از او ندیدیم؟!" اما چه چیزی در "آخرین روزها" چنین برداشتی را در استاد ما ایجاد کرده بود؟ آیا واقعا حسنِ "آخرین روزها" هیچ اتّصالی به عالم قدس نداشت؟ اصلا تعریف "امر قدسی" چیست؟

البته استاد ما درست نمی گفت. چون یک بار نماز خواندن حسن را در سریال می بینیم. در قسمت ششم مجموعه و در جریان روایت عملیات "طریق القدس" حسن را می بینیم که در سنگر و پای بیسیم، نماز صبح می خواند. اما آیا این نماز، همان نمازی است که استاد ما به دنبالش بود؟ نه! نه این نماز و نه نمازی که حاج احمد متوسلیان در "ایستاده در غبار" می خواند با هدف نشان دادن معنویت آن ها در کار نیامده است. حاج احمد با عجله خود را به نماز جماعت مردم مریوان می رساند و سریع قامت می بندد. این نمازِ احمد بیانگر احوالات شخصیِ عرفانی او نیست. عملی است اجتماعی در راستای نزدیک شدن به دل های مردمِ کردِ سنّی مریوان. پس جایگاه معنویت آدم های جنگ در فیلم های محمدحسین مهدویان کجاست؟

در آثار مهدویان روایت دیگری از آدم های جنگ می بینیم. روایت و تصویری که با آنچه سال ها از دفاع مقدس و آدم هایش دیده ایم متفاوت است. اگر برای سال ها، نماز خواندن نشان دهنده معنویت یک رزمنده بود، حالا "چنگال پرت کردن" حاج احمد می تواند همان معنای قدسی و معنوی را تولید کند. معنویت حسن باقری آن جا به مخاطب اثبات می شود که او با شنیدن خبر قتل عام مظلومانه شهید علم الهدی و یارانش در هویزه، برای چندین روز به هم می ریزد و سعی می کند با بررسی و پیگیری ماجرا، نگذارد دیگر چنین اتفاق هایی تکرار شوند. فرمانده هانی که در آثار مهدویان می بینیم شبیه به نمونه های قبلی شان نیستند. نمونه ها و شخصیت هایی که سال هاست در قالب "روایت رسمی" از دفاع مقدس به جامعه ارائه شده است. روایتی که از طرف حاکمیت و رسانه های منتسب به آن تولید و تبلیغ می شود. و محمدحسین مهدویان تلاش دارد تا از این "روایت رسمی" عبور کند.

در "روایت رسمی" از جنگ، همه رزمنده های ما جوانانی آرام، متین و اخلاقی هستند. و در مقابل، سربازان دشمن همگی موجوداتی ابله، بدجنس و سبیلو!. "روایت رسمی" معمولا حرفی از اشتباهات فرمانده هان و شکست های ما در عملیات ها نمی زند. در حالی که اگر واقعا هیچ خطا و غفلتی در کار نبود، پس چرا جنگ ما 8 سال طول کشید. واقعیت آن است که "روایت رسمی"، کلیشه هایی از آدم های جنگ و روابط میان آن ها ساخت و این کلیشه ها سال ها در اخبار، فیلم، کتاب و... مصرف شد. کلیشه ها و تیپ هایی که به تدریج مخاطب را نسبت به آثار دفاع مقدسی دلزده و بی اعتماد کرد. و حالا آدم های فیلم های مهدویان شبیه آن کلیشه ها نیستند.


برویم سراغ "ایستاده در غبار". احمد متوسلیانِ "ایستاده در غبار" چگونه آدمی است؟ فیلم با کودکی احمد شروع می شود. از زمانی که او پسربچه ای ساکت و منزوی است. بچه ای که دوستان زیادی ندارد و تقریبا تنهاست. احمد کاری به کسی ندارد اما اگر بنا به دعوا کردن باشد، دست از سر حریف بر نمی دارد. فیلم می گوید احمد رابطه گرمی با پدرش ندارد. اتفافاتی افتاده که او را از پدر دلگیر کرده. مسائلی که احمد را تنهاتر و ساکت تر می کند. تا اینجای کار این توصیفات شبیه بچگی هیچ فرمانده ای نیست. در واقع، مای مخاطب انتظار نداریم که یک فرمانده دفاع مقدس چنین کودکی ای را از سر گذرانده باشد. اتمسفر "روایت رسمی" چنین تصویری را پس می زند. فیلم جلو می رود و ما کم کم با احمد دیگری رو به رو می شویم. احمدی که با قرار گرفتن در شرایط انقلابی و نفس کشیدن در زمانه ای که آدم ها را از ساحتی به ساحت دیگر می بُرد، تبدیل به "حاج احمد متوسلیان" می شود. حاج احمدی که همچنان همان صداقت و خُلق و خوی دوران کودکی را با خود دارد، اما حالا تبدیل به فرمانده ای قاطع و نامی شده است. نگاه روان شناسانه فیلم به احوالات کودکی حاج احمد، قطعا از اصلی ترین عوامل توفیق "ایستاده در غبار" است. کودکی ای که در شخصیت حاج احمد متوسلیان استمرار پیدا می کند. و مخاطب تا پایان فیلم در هر داستان و مینیمالی از حاج احمد آن را می یابد.

در "ایستاده در غبار" روایت متفاوتی از یک "قهرمان" می بینیم. احمد متوسلیان در این فیلم از همان ابتدا "حاج احمد" نیست. او بی نقص و روئین تن و "علیه السلام" زاده نشده. او هم آدمی است شبیه ما. با ضعف ها و کمبودها و عقده های خودش. با این فرق که او ضعف ها و عقده هایش را پُلی می کند برای فراتر رفتن. برای قوی شدن. اصلا همین تقلّا و تکاپو برای رفتن از نقص به کمال، یعنی "قهرمانی". اما قهرمان "ایستاده در غبار" از وجوه دیگری نیز با قهرمانان همیشه آثار دفاع مقدسی متفاوت است. در اکثر فیلم های دفاع مقدس بیشتر بر مظلومیت و غربت قهرمانان تاکید می شود. و به همین دلیل مثلا شهادتِ قهرمان، نقطه عطف اینگونه آثار است. چنین پرداختی حجم اندوه یک فیلم را بالا می برد. اما در "ایستاده در غبار" کفه "حماسه" سنگین تر از مفاهیم دیگر است. حاج احمد در تمام مینیمال هایی که به دوران فرماندهی او می پردازد پیروز و قوی است. ما بیشتر شجاعت و هوش و سلحشوری او را می بینیم تا غربت و بغض و مظلومیتش را. حتی وقتی داستان مجروحیتش را تعریف می کنند، باز او کسی است که از چنین موقعیتی یک حماسه حسرت برانگیز می سازد. یعنی بیشتر از آن که از شنیدن ماجرای عمل جراحی پای احمد دلمان بسوزد، به هیجان می آییم و به قدرت او غبطه می خوریم. و این یعنی حماسه. و البته حماسه ای که در کُرات آسمانی دیگر اتفاق نمی افتد و می شود باورش کرد.

اسفندماه سال گذشته در جریان سفر "راهیان نور" فرصتی شد تا با بعضی از همراهان حاج احمد درباره فیلم گفتگو کنم. آن ها معتقد بودند "ایستاده در غبار" خیلی چیزها را درباره حاج احمد نگفته. و بعد شروع می کردند به تعریف ماجراهایی که حاج احمد در آن ها بزرگتر و پرشکوه تر از وقایع فیلم است. پس چرا مهدویان این روایت ها را در فیلمش نیاورده؟ مهدویان حالا می گوید همه این حرف ها را درباره حاج احمد شنیده است و می داند. اما به این تصمیم رسیده که از اتفاقات واقعی که افسانه ای به نظر می رسند چشم پوشی کند. این اعتراف بزرگی است. چه چیزی باعث می شود فیلمساز از روایت هایی که واقعی بودنشان برایش اثبات شده بگذرد؟ متاسفانه در این سال ها تماشاگر اعتمادش را نسبت به فیلم های دفاع مقدسی از دست داده. این موضوع باعث شده کارگردان فیلم به این نتیجه برسد که شاید مخاطب، آن ماجراهای باشکوه و شبه افسانه را باور نکند. البته چنین نیست که "ایستاده در غبار" به کلی از این فضا خالی باشد. فیلنامه طوری طراحی شده که هرچه از فیلم می گذرد تماشاگر بیشتر به صداقت آن اعتماد می کند. هرچه می گذرد مخاطب احساس همدلی بیشتری با حاج احمد می کند و نهایتا با احساسی غلیظ و بغض از سینما بیرون می رود.

"ایستاده در غبار" جنگ و آدم هایش را جور دیگری می بیند اما این طور نیست که فیلم از نشانه شناسی دفاع مقدس ما بی بهره باشد. حضور و روح امام خمینی (ره) در فیلم هست. حاج احمد امام دارد. احمد سپاهی است. پاسداری که هنگام صحبت با نامحرم در عین قاطعیت هنوز سرش پایین است. پاسداری که دشمن اسرائیل است و نهایتا هم سرنوشتش در راه مبارزه با اسرائیل رقم می خورد. در فیلم تعارفی در این موضوعات صورت نگرفته، اگرچه از اغراق هم خبری نیست. در حالی که بسیاری از فیلم های این ژانر، شخصیت رزمندگان ما را به "تیپ جنگی" تقلیل داده اند و دفاع مقدس را اتفاقی شبیه جنگ های دیگر در جهان تصویر کرده اند، "ایستاده در غبار" شناسنامه و هویتی اصل دارد.

بیش از 5 ماه از اولین نمایش "ایستاده در غبار" می گذرد و این فیلم همچنان تحسین می شود. نکته جالب اینجاست که "ایستاده در غبار" از همان ابتدا مورد استقبال گروهی از اهالی سینما قرار گرفت که نسبت آنچنانی با دفاع مقدس ندارند. بسیاری از بازیگران و هنرمندان روشنفکر از فیلم حمایت کردند. رسانه های جریان روشنفکری با محمدحسین مهدویان مصاحبه کردند و آدم های این رسانه ها در صفحاتشان در شبکه های مجازی، ذوق زده از پایان دوران حاتمی کیا در سینمای دفاع مقدس گفتند. اما این تحسین ها دلالت بر چه چیزی دارند؟ آیا نباید از این حجم شگفت آور و بی سابقه حمایت جریان روشنفکری به هراس افتاد؟ واقعیت آن است که نوع نگاه مهدویان به جنگ و شیوه روایت او در عین آنکه فرصت هایی را پیش روی سینمای دفاع مقدس می گذارد، در معرض لغزش هایی نیز هست. این نوع روایت در ذات خود دارای یک نوع "گشودگی در برابر تاریخ" است. در چنین مواجهه ای با تاریخ است که کار کردن و حرف زدن سخت و خطیر می شود. این همان نقطه ای است که می تواند تمهیدگر لغزش ها باشد.  وضعیتی که می تواند این پتانسیل و امکان را در خود داشته باشد که تفکر روشنفکری آن را در مسیر خود مصادره کند. اما فقط "می تواند". و جریان روشنفکری از این امکان بالقوه نمی گذرد. یکی از تخصص های این جریان مصادره به مطلوب کردن چیزهاست. این ها همان کسانی هستند که بعد از فیلم "چ"، ساعت ها با ابراهیم حاتمی کیا مصاحبه کردند و با وجود مواضع صریح او در مصاحبه، باز تیتری را انتخاب کردند که مقابل نگاه فیلم بود. این جماعت حتی از بیّنه روشنی چون حاج قاسم سلیمانی هم نمی گذرند و او را نیز در پازل "مذاکره-سازش" خود تفسیر می کنند. پس دیگر نباید از دست و پا زدن برای مصادره حاج احمد متوسلیان تعجب کرد. لااقل تا زمانی که این نوع روایت بر روی ویژگی های اصلی و روح دفاع مقدس ایستاده، نباید از این تعریف و تمجیدها مشوّش بود. آدم های جنگ ما اگرچه متفاوت از یکدیگر، اما همه آرمان و هویتی واحد و صریح را با خود دارند که با جعل و تحریف قلب نمی شود. هویتی که سر سازگاری با تفکر روشنفکری ندارد. پس بگذارید دوستان روشنفکرمان تلاششان را بکنند. حاج احمد همچنان سر جایش ایستاده است.





این مطلب را برای روزنامه "وطن امروز" نوشته ام.


 

 

زینب افراخته
۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶

شهری در جستجوی مردان خدا

سرم به شدت درد می کند. یک لحظه با خودم می گویم:"نمی رم. خودم توی خونه قرآن به سر می گیرم." اما بعد بلافاصله به نظرم می آید که حضور در جمع مومنین چیز دیگری است. حتی اگر حالِ وصلی هم برایم دست ندهد، شاید به برکت نَفَس یک آدم کاردرست از آن جمعِ چند هزار نفره، دست مرا هم بگیرند. پس آماده می شوم که برویم.

مقصدمان حسینیه  "فاطمة الزهرا" در میدان سپاه است. جایی که حاج آقا محمدعلی جاودان در آن جا احیاء می گیرند. از وقتی حاج آقا مجتبی از دنیا رفتند، اغلب پامنبری های ایشان، شب های قدر خودشان را به مجلس آقای جاودان می رسانند که ایشان هم عالم بزرگواری هستند و استاد اخلاق و بقیّة السیف نسل حق شناس ها و آقا مجتبی ها و... مجلس حاج آقا جزء مجالس شلوغ احیای تهران است و این یعنی مهم ترین چالش برای حضور در آنجا "جای پارک" است. قبل از حرکت، برادرم چند باری با کلافگی می پرسد: "با موتور بریم؟" و وقتی درهم رفتن صورت های ما را می بیند، بنده خدا خودش می فهمد که راهی ندارد و باید مصیبت بیرون بردن ماشین در چنین شبی را تحمل کند.

به حوالی حسینیه می رسیم. نسبت به شب بیست و یکم دیرتر آمده ایم. همه جا پُر از ماشین است و تقریبا کسی را در کوچه ها نمی بینیم. جایی برای پارک پیدا می کنیم و ماشین را رها کرده و سریعتر خودمان را به حسینیه می رسانیم. حاج آقا سخنرانی را شروع کرده اند. مقابل درب ورود در دستان مردم چای است. یک لحظه به شدت هوس چای می کنم. به خیال اینکه شاید سردرد و رخوتم را تخفیف دهد. قبل از اینکه چیزی به زبان بیاورم، مادرم می گوید:"بریم چایی بگیریم". میز بزرگی گذاشته اند و لیوان های کاغذی چای و خرما را رویش چیده اند. میز تقریبا از قطرات چایی خیس شده. کاغذهای آ چهاری که شبیه خبرنامه است روی میز گذاشته شده. کاغذها در مجاورت لیوان های چای، خیس شده و به هم ریخته. چشم مادرم که به وضع کاغذها می افتد، یکدفعه با شماتت خطاب به پسر جوانی که در حال چای ریختن است می گوید: " اینا رو چرا اینجا گذاشتید؟!!" و پسر با حالتی تظلّم خواهانه جواب می دهد:"ما نذاشتیم حاج خانوم. مردم خودشون میارن میذارن" یکی از کاغذها را برمیدارم تا بعدا ببینم چیست؟

مقابل مانیتور بزرگی که در جمع خانم ها گذاشته اند می نشینیم. حاج آقا درباره احترام به پدر و مادر و حقوقشان صحبت می کنند. حرف هایشان خیلی عجیب و غریب یا پیچیده نیست. همان چیزهایی که همه مان بارها شنیده ایم و خوانده ایم و البته در عمل بهشان لنگ می زنیم. حاج آقا می رسند به حقوق فرزند بر پدر و مادر. به جمعیت نگاه می کنم. اکثریت جمع، جوان هستند. مادران جوان زیادی با بچه های کوچکشان آمده اند و تقریبا هر طرف را نگاه می کنی یک نوزاد یا کودک را می بینی. جالب است که بچه ها اکثرا بیدارند و در حال این طرف و آن طرف دویدن یا نقاشی کشیدن و بازی کردن هستند. دیدن این بچه ها در این ساعت شب به آدم ثابت می کند گذشت زمانی که بچه ها سر شب می خوابیدند. حالا در روزگاری زندگی می کنیم که در نیمه های شب این وروجک ها از هر آدم بزرگی، بیدارترند. بعد البته به این فکر می کنم که بیدار ماندن شبانه این فرشته ها در هر شبی برای سلامتی و رشدشان مضر باشد، در چنین شبی خیر است. می توانند این فضا را نفس بکشند و از هر آن و لحظه اش نور بگیرند. تا باد چنین بادا...

سخنرانی ادامه دارد. یاد کاغذ آ چهار می افتم. بر می دارمش و نگاهش می کنم. خبری است راجع طرح ساماندهی قبور شهدا در گلزار شهدای بهشت زهرا. کاغذ می گوید این طرح که چند سال قبل با تخریب قبور قطعه 44 آغاز شده بود و پس از مخالفت و اعتراض خانواده های شهدا متوقف شد، از ابتدای ماه رمضان امسال، این بار در قطعه 24 از سر گرفته شده. یک بار دیگر به پشت و روی کاغذ نگاه می کنم. خبرنامه، نام و نشانی ندارد و معلوم نیست چه کسانی آن را منتشر کرده اند. هر چه هست آن هایی که این کاغذها را چاپ کرده اند احتمال می داده اند جماعتی که به اینجا می آیند نسبت به ماجرای یکسان سازی قبور شهدا حساس خواهند بود. من نمی دانم این خبر، راست است یا نه. اما وقتی یاد فضاحت و حماقتی که در قطعه های یکسان سازی شده اتفاق افتاد می افتم، اعصابم به هم می ریزد و به بانیانش لعنت می فرستم.

دیگر آخرهای صحبت حاج آقا است. به ساجده -دوستم- که فقط چند متری آن طرف تر از من نشسته، پیامک میزنم که:"نمیای پیشم بشینی؟ اینجا جا هست." می آید و تا وقتی حاج آقا روضه را شروع کند یواش با هم حرف می زنیم. شب آخر احیاست و به رسم دیرین این مجالس، حاج آقا روضه حضرت زهرا "سلام الله علیها" می خوانند. بعد هم مداح روضه خوانی می کند و دیگر وقت قرآن سر گرفتن است. دیدن آن همه زن با چادر مشکی که قرآن به سر گرفته اند و دست هایشان رو به آسمان بلند است، زیر نور ماه و سقف شب، منظره کم نظیری است. دست هایشان را می شود دید. اشک هایشان را هم همین طور و شانه هایی که از هق هق گریه می لرزد. اما دل هایشان را چه؟ نه! دل هایشان و هر آنچه از بیم و امید و حسرت و آرزو در آن است را فقط خدایشان می تواند ببیند.

مراسم تمام می شود. برادر سفارش کرده سریع برگردیم که بیش از اندازه گرفتار ترافیک بازگشت نشویم. همین طور که به سرعت در خیابان راه می روم چشمم به آشناهایی می افتد که همه از برادران و خواهران حزب اللهی ام هستند. خیلی از کسانی که می شناسم شب های قدر به این مجلس می آیند. می آیند تا از برکت و تاثیر نَفَس "عالِم" بهره مند شوند. تا چند سال قبل این آدم ها اسیر و جَلد مسجد بازار و پیر مسیحا دمش بودند و حالا که آقا مجتبی پر کشیده، به دنبال جلسه ای هستند که نَفَس عالمی از قبیله او را داشته باشد. بالاخره از میان انبوه ماشین ها و آدم ها به ماشین خودمان می رسم. حرکت می کنیم سمت خانه. در ترافیک روانی کم کم پیش می رویم و من به این فکر می کنم که  بی حضور یک "مرد خدا" چه بر سر این شهر خواهد آمد و این بیت در سرم می پیچد که :"از تمام خلق یک تن صوفی اند/ دیگران در سایه او می زیَند..."



این مطلب را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.



زینب افراخته