این یادداشت را برای سایت "علوم اجتماعی اسلامی ایرانی" نوشته ام.
همراه مادرم و دو نفر از خانم های همسایه مان از خانه حرکت
می کنیم. یکی از این دو نفر، خانمی است که خیلی اهل بیرون آمدن نیست و به قول خودش
آن قدر در خانه مانده که شهر را بلد نیست و دیگری خانمِ میانسالی است که نیمه شبِ
گذشته از سفر برگشته و با تنِ خسته از راه، می خواهد بیاید تشییع. می گوید هردو
پسرش زودتر حرکت کرده اند تا به موقع به مراسم برسند. با ذوق می گوید: "سجاد
دوربینش را هم با خودش برده." و من با خودم می گویم مگر پسرهایش قرتی
نبودند؟!...
8 ایستگاه به ایستگاه متروی "بهارستان" باقی
مانده است که سوار قطار می شویم. تعجب می کنیم که از همین جا قطار شلوغ است. از
ظاهر اغلب مسافران مشخص است که راهی "بهارستان" اند. همین طور که مسیر
را طی می کنیم، ایستگاه به ایستگاه بر جمعیت اضافه می شود. می رسیم "بهارستان".
در را که باز می کنند تمام قطار پیاده می شوند. سکّوهای ایستگاه مملو از جمعیت
است. ازدحام به قدری است که همه به هم چسبیده اند. جمعیت به کُندی به سمت خروجی ها
حرکت می کنند. یک لحظه به نظرم می رسد که کاش کسی از این ایستگاهِ غُلغله فیلم
بگیرد. یکدفعه با صدای نسبتاً بلندی می گویم: "خانم ها! از جمعیت فیلم
بگیرید، بگذارید اینستاگرام تان." چند نفری از کسانی که در شعاع دو متری ام
ایستاده اند و صدایم را شنیده اند موبایل هایشان را دستشان می گیرند و بالا می
برند. کم کم داریم از ایستگاه خارج می شویم. مردم مُدام صلوات می فرستند. از پله
برقی که می آییم بالا همه خودجوش، "کجایید ای شهیدان خدایی" می خوانند.
من هم همراهشان می خوانم. باورم نمی شود که روزی در متروی تهران که بیشتر اوقات
قبضش برایم جلوه کرده، با چنین بسط و حالِ خوشی "کجایید ای شهیدان" را
بخوانم.
یک ربعی طول می کشد تا از مترو خارج شویم. تازه اول مصیبت
است. مقابل درهای مترو، رسماً فضایی برای تکان خوردن نیست. همه ایستاده اند. بهتر
بگویم؛ همه از تنگیِ جا کنسرو شده اند. به زحمت، کمی فاصله می گیرم. به نرده های
پیاده رو می رسم. اوضاع بدتر می شود. نزدیک 10 –15خانم هستیم که عن قریب است به
خاطر ازدحام، به شهادت!! برسیم. کار به جایی می رسد که آقایان خواهش می کنند :
"خانم ها از نرده ها بپرید. بپرید بروید در خیابان." خدای من! وقتی
داشتم از خانه می آمدم، گمان نمی کردم قرار است از یک نرده ی نزدیک به دو متری
بپّرم. در نهایت همه می پریم و وارد خیابان می شویم. در خیابان هم وضع همان است.
ازدحام است و هیچ کس نمی داند باید به کدام سمت برود.
مادرم و خانم های همسایه را گم کرده ام. ساعت 5 و نیم است.
همچنان در خیابان منتظریم. صدای بلندگوها کم است و چیز واضحی نمی شنویم. هیچ کس نیست
تا به این خلق الله توضیح دهد برنامه چیست و شهدا کِی می رسند. گرما مردم را کلافه
کرده است. عاقل مردی از درِ یک –به گمانم- کارواش، با شلنگ روی جمعیت آب می پاشد. مغازه
دارها با خوشرویی، مردمِ خسته را در هر آبمیوه فروشی و فست فودی و مغازه ای تا حد
امکان جا داده اند. مانده ام که این همه ماشین و اتوبوس و موتور در خیابان و مسیر
تشییع چه کار می کنند؟! مگر مسئولین نمی دانسته اند امروز تشییع است، چرا زودتر
خیابان را نبسته اند که این ماشین ها و موتورها اینجا نمانند؟ نمیدانم اما شاید
کلاً "میدان بهارستان" گزینه مناسبی برای چنین مراسمی نبود.
به تدریج و سختی سعی می کنم خودم را به میدان بهارستان
برسانم. حاج محمود کریمی دارد روضه می خواند. همین طور که اشک از چشمانم جاری است،
راه می روم. وارد محوطه حاشیه ی میدان می شوم و جایی می ایستم. کم کم کاروان شهدا
می رسند. مردم ضجّه می زنند. پسر جوانی در حالی که به پهنای صورت گریه کرده و حال
منقلبی دارد از کنار تریلی خودش را به عقب می رساند تا نفس تازه کند. دکمه های
پیراهنش کنده شده. ظاهرش بسیار معمولی است. به نظر می رسد کارگر باشد. در چند متری
ام، جوانی با موهایی بلند که با کِش بسته شده است، ایستاده و به حرکت تابوت ها
خیره شده است. خانم مانتوییِ میانسالی با پسربچه نوجوانش آمده و او هم اشک می ریزد.
از ازدحام در میدان "بهارستان" که کاسته می شود
همراه جمعیت، پشتِ سرِ کاروان شهدا راه می افتم. خیابان ها را یکی یکی می گذرانیم.
محتوای بیشتر شعارها و پلاکاردهای دست مردم درباره مواجهه با استکبار و استقلال
کشور است. این خیلی مهم است که اولویت یک مردم در درجه اول، استکبار ستیزی است.
این مهم است که مردم راه شهدا را، طریق مقابله با ظلم می بینند. حرف اول ملّت؛
"مرگ بر آمریکا" ست. این مهم است... تقریبا همه مداح های معروف آمده اند
و در وانت های مابینِ تریلی های حامل شهدا مداحی می کنند. دارد غروب می شود اما
دلم نمی آید شهدا را ترک کنم. نزدیک میدان امام خمینی (ره) هستیم که مداحی، ذکر
"حسین حسین" می گیرد. مردم با این ذکر پشت سر یکی از تریلی ها می دوند و
هروله می کنند و "حسین حسین" می گویند. صحنه عجیبی است.
نزدیک خیابان
"بهشت" که می شویم اذان را می گویند.
به "معراج شهدا" که می رسم از تعجب نمی دانم چه بگویم. جمعیت
زیادی در تاریکی شب، در خیابان و مقابل "معراج" ایستاده اند و منتظر
شهدایند. این ها قرار است شب را بمانند و با شهدا باشند. از بعد از ظهر تا حالا
چقدر آدم دیده ام. انگار این ملت تمام نمی شوند.
باید برگردم خانه. در راه خدا را شکر
می کنم که توفیق داد تا به تعبیر آقا در "یکی از به یادماندنی ترین حوادث
انقلاب" حضور داشته باشم. خدا را شکر میکنم که بار دیگر تهران را، شهر عزیزم
را در چنین حال خوشی دیدم. در چنین نورانیتی. شهدا با آمدنشان خیلی چیزها را
دوباره در گوش مردم گفتند و یادآوری کردند. شهدا ما را زنده کردند. انگار دست تک
تک ما را گرفتند و از معرکه ای خطرناک بیرون کشیدند. شهدا درست همان زمانی که باید،
آمدند. کاش ما هم مثل آن ها زمان شناس باشیم.