شب قاسم ابن الحسن(ع) در مسجد ارک
جمعه است. در خانهام. تنها دلیل از خانه کنده شدنم هیات است. نزدیکهای
اذان مغرب کمی مردّد میشوم اما نهایتاً نمازم را میخوانم و حرکت میکنم.
هفت و ربع میرسم به مسجد ارک. مسجد پُر شده و جمعیتی از مردان و زنان
بیرون نشستهاند. زنان بیشتر از آقایان هستند. سخنران در حال سخنرانی است و
جمعیتِ خیاباننشین تصویر حاج آقا را روی پردههایی که داخل مسجد را مستقیم
نشان میدهد، میبینند.
وارد مسجد میشوم. از ابتدای راه پلهها
خانمها نشستهاند. خانمی میگوید: «نرید بالا. جا نیست.» و من بی اعتنا به
حرفش راهم را ادامه میدهم. چون میدانم در گوشه و کنار جا هست و فقط باید
دقیق نگاه کرد. به فضای اصلی مسجد میرسم. دوستانم نشستهاند. تا مرا
میبینند لبخند میزنند و دستشان را بالا میبرند و تکان میدهند که یعنی
ما اینجاییم. میروم و کنارشان مینشینم. حاج آقا درباره همسرداری صحبت
میکند و روی صحبتش با آقایان هیاتی است. مثالها و مصادیقی را بیان میکند
که هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یا نچ نچ جمعیت به تأیید بلند میشود.
این یعنی حاج آقا دارد واقعی و روی زمین حرف میزند. حاج آقا میلانی نژاد
بر اخلاق تاکید میکند و میگوید اگر دنبال نوکری امام حسین (ع) هستید باید
با خانمتان خوش اخلاق باشید.
صحبتهای روحانی مجلس کمکم تمام میشود.
برقها خاموش میشود. حاج آقا شروع میکنند به مقتل خواندن و روضه حضرت
قاسم. عربی مقتل را میخوانند و بعد ترجمه فارسی جملات را. جمعیت گریه
میکند. بعد نوای «السلام علیکم یا اهل بیت النبوه» حاج منصور میرسد.
همزمان با این سلام آشنا، صدای هق هق بعضیها بلند میشود. حاجی به سیاق
همیشه ابیاتی را درباره امام حسین میخواند و میان شعر جمعیت همان نوای
معروف و آشنای ارکیها را دم میگیرند: «حسین جان.... حسین جان...» شعر اول
حاجی تمام میشود و حالا نوبت اشعار شب ششم است. ابیات، مضمونی شورانگیز و
حماسی دارند. حاجی هم شعر را در پردههای بالا و حماسی و قدرتمند
میخواند. باید وجه حماسه و دلاوری حضور قاسم در معرکه عاشورا هم بیان شود.
بعد روضه اوج میگیرد. مردم ناله میکنند. داد میزنند و بر سر و سینه
میکوبند. حرف از امام حسن(ع) به میان میآید و ماجرای مدینه... . مجلس با
یاد کریم اهل بیت در جریان است. ذکرها و نواها دیگر به امام حسین محصور
نیست. با هر یک «یا حسین»، یک «یا حسن» میآید.
روضه تمام میشود. حاجی
نوحه را شروع میکند. نوحه عجیب جانسوز است و گریهها ادامه دارد. کمکم
عدهای بلند میشوند تا بروند. خیلیها به ارک میآیند تا روضه حاج منصور
ارضی را بشنوند و بعد از آن میروند. و این در مسجد «ارک» رویهای عادی
است.
کمی میگذرد. نوحه عوض میشود. حاج ابوالفضل بختیاری میخواند. بر
میگردم و به دوستانم که پشت سرم نشستهاند میگویم: «هر وقت بگید، بلند
میشم.» این را به آنها میگویم اما دلم میخواهد همچنان بنشینم و گوش کنم.
حالم منقلب است و دوست دارم بنشینم و اشک بریزم؛ اما به هرحال باید مراعات
همراهی دوستان را هم بکنم. پنج دقیقه بعد به اشاره بچهها بلند میشویم. به
راهرو که میرسیم، قفل است. جمعیت به کُندی پیش میرود و دقایقی را همان
طور ایستاده در مسیر رسیدن به راه پلهها سینه میزنم و گریه میکنم. چه
فرقی دارد؟ هنوز در مسجدم و در مجلس عزا. چرا استفاده نکنم؟! به راه پله که
میرسیم، یکدفعه روی سرمان گُل میپاشند. گریهام میگیرد. گلبرگهای مجلس
قاسم بن الحسن روی سر من هم ریخته شد. چه سعادتی. خانمی هم ابتدای راه پله
ایستاده و به هرکس یک بسته نُقل میدهد.
ماجرای این گلها و نقلها در
شب پنجم، ماجرایی قدیمی است. رسم و عهدی که هر سال در شب قاسم برقرار است.
به یاد و نیت اینکه قاسم پسر امام مجتبی (ع) در کربلا تازه داماد بود. کاری
به سندیت این ماجرای تاریخی ندارم. من از قدیم با این گلبرگها و نُقلها
خاطره دارم و برایم مهم این است که این گلها و نُقلها به یاد یتیم امام
حسن و به عشق او در مجلسش پخش میشوند.
بالاخره راه پله را پایین
میآییم. دم در دو پیرمرد از اعضای هیات با کیسههایی در دستانشان صدقه و
کمک هزینه تهیه جهیزیه جمع میکنند. بیرون مسجد دیگر کسی روی زمین ننشسته
اما جمعیت در حال تردّدند. از مقابل ساختمان رادیو میگذریم و وارد ایستگاه
مترو ۱۵ خرداد میشویم. بافت مسافران ایستگاه ۱۵ خرداد در این دهه خیلی
جالب است. خانمها اکثراً چادری و آقایان با محاسن و ظاهری خاص هستند. در
یک نگاه میشود فهمید که همه از هیات حاج منصور میآیند. جمعیتِ سیاهپوش
همگی سوار و کم کم هر یک در ایستگاهی پیاده و این طوری از هم متفرق میشوند
و من به این فکر میکنم که شب بعد دوباره امام حسین (ع) همه این جمعیت را
از هر جای این شهر که باشند، جمع میکند و در زیر خیمه عزایش میآورد.
این یادداشت را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.