فرزند انقلاب اسلامی

درباره بلاگ

باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیّا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره خونی
زیبا بُود این سان معراج انسانی

جانم حسین جانم ... جانم حسین جانم

۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۵

درباره کتاب "کآشوب"

همین که فهمیدم کتابی منتشر شده که درباره نسبت آدم‌ها با روضه امام حسین (ع) است، نیّت کردم حتما بخوانمش. کتاب "کآشوب" مجموعه 23 روایت از آدم‌های مختلف است که درباره تجربه‌شان از حضور در مجالس عزاداری اباعبدلله (ع) گفته‌اند. 23 روایتی که هرکدام حال و هوای خودشان را دارند و داستان خودشان را تعریف می‌کنند. داستان‌هایی که از نسبت آدم‌های امروز با امام حسینِ همین عصر و زمان حرف می‌زنند. روایت‌ها همه واقعی و رئال هستند و جزئیاتی در خود دارند که همه ما آن‌ها را در زندگی‌ها و اطرافمان دیده‌ایم و تجربه کرده‌ایم.

من شخصا بیش از دو سوم روایت‌های کتاب را دوست داشتم. و گمان می‌کنم این موفقیت کمی نیست که مخاطب در مجموعه‌ای که راویِ واحد ندارد، بیشتر روایت‌ها را بپسندد و به خاطر بسپارد. این یعنی نفیسه مرشدزاده -دبیر این مجموعه- کار خودش را با وسواس و دقت انجام داده است. سختگیری ای که به نظر می‌رسد جواب داده.

"کآشوب" داستان‌های مختلفی را در خود دارد. داستان روحانیِ جوانی که برای سخنرانی به کوره پزخانه‌های اطراف تهران می‌رود و با مستضعفین آن مناطق دم‌خور می‌شود. آخوندی که صادقانه از احوالات و اشتباهاتش می‌نویسد و از اقتضائات موقعیت و جایگاه اجتماعی‌ و وضع معیشتش به مثابه یک منبری تازه‌کار می‌گوید. آدمی که بعد از خواندن قصه‌اش دوست داری او را بشناسی و فراتر از یک اسم و فامیل ابتدای روایت، ببینی کیست؟

زن جوانی که ساکن کاناداست و داستان روضه‌ گرفتن‌های خانگی‌شان را در آن طرف دنیا تعریف می‌کند. روضه‌ها و مجالسی که از هیچ شروع می‌شوند اما به برکت اخلاص بچه شیعه‌های در غربت‌مانده‌ی ساکنِ آمریکای شمالی کم کم پا می‌گیرند و شلوغ و ماندنی می‌شوند. زن جوانی که دانشگاهی‌ست اما تهِ ته‌ش نَسَب می‌برد به مادران و زنان ایرانی که تدبیر منزل می‌فهمند و هرکدامشان یک پا مدیراند. برای همین، موقع خواندن این روایت، پاراگراف به پاراگراف یاد مادرت و خاطراتت از هیئت‌داری های او می‌ا‌فتی و می‌بینی انگار فاصله و بُعدی بین ایران و کانادا نیست و زن ایرانی پای روضه‌داری امام حسین (ع) که در میان باشد، یک جور جان و زندگی می‌گذارد.

در بین روایت‌های "کآشوب" نشانی از بزرگان و بزرگورانی می‌بینی که پای منبرشان حال‌ها و "آن"های تکرارنشدنی‌ای را از سر گذرانده‌ای و مجالس‌شان ذخیره زندگی‌ات شده‌اند. روایتی که از "حاج آقا مجتبی تهرانی" می‌خوانی حالت را عوض می‌کند و بغض را می‌آورد توی گلویت. جمله به جمله‌ی مطلب را با حسرت و دریغ می‌خوانی و وقتی راوی حال و هوای مجالس مسجد بازار را ترسیم می‌کند، خاطراتت از منبرهای حاج‌‌آقا جلوی چشمت می‌آیند و می‌بینی چقدر "آقا مجتبی" را دوست داشتی. چقدر دوست داری... وقتی در روایتی دیگر شرح منبرها و روضه خواندن "آیت الله جوادی آملی" را می‌خوانی، حظ می‌کنی از دقت راوی در توضیح و ترسیم لحن منحصر به فرد صحبت کردن آقای جوادی و همان موقع صدا و لحن ایشان در گوشت می‌پیچد. و همه این‌ها برای تو خیلی عزیز است. خیلی لذت بخش است...

پژوهشگری از داستانِ سال‌ها عمر گذراندنش در حوزه مطالعه آیین‌های سوگواری اباعبدلله(ع) می‌گوید. از موقعیت پارادوکسیکال‌ش؛ موقعیت "شیعه‌ی شیعه‌پژوه". آدمی که هم گریه‌کن امام حسین(ع) است و هم باید از منظری پژوهشی؛ مناسک و آئین‌های عزای سیدالشهدا (ع) را بررسی کند. و این، کار را سخت می‌کند. و چقدر شرح حال و موقعیت او خواندنی‌ست. تا جایی که حتی روی تو به مثابه مخاطبی که گاهی با مواضع و نگاه این پژوهشگر همراه نیستی، تاثیر می‌گذارد و همدلی برمی‌انگیزد. روایت این پژوهشگر از پیچ و خم مسیر کار علمی و پژوهشی‌اش را می‌خوانی و احساس می‌کنی فارغ از نتیجه کارها و تالیفاتش، حرف‌هایش در توضیح مسیری که آمده و پیچیدگی‌ها و دشواری‌های راهش به دلت می‌نشیند.‌

مادر جوانی که دوران بارداری‌اش را با ذکر و یاد امام حسین (ع) گذرانده و حضرت به او و بچه‌ی‌ در بطنش این توفیق را داده که 40 روزِ آخر بارداری را هر روز با زیارت عاشورا بگذراند. مادری که روایت امیدش، امیدش به توجه و التفات اباعبدلله (ع) آن‌قدر دلنشین و آشنا و تجربه‌شده است که با خواندن جملاتش گریه‌ات می‌گیرد و می‌بینی چقدر امام حسینِ او شبیه امام حسینِ خودت است.

"کاشوب" روایت‌هایی دارد از  آدم‌هایی که از نسبت‌شان با اباعبدلله(ع)، از خاطرات کودکی، از روضه‌‌های خانگی‌شان حرف زده اند. از چیزهایی که شبیه‌شان را تو هم دیده ای و به یاد می‌آوری. شاید خیلی‌های دیگر هم دیده‌اند و زندگی کرده‌اند. اصلا همه مردم ایران با امام حسین (ع) و عزادرای‌اش نسبتی دارند. حال هر طبقه و قشری به نحوی؛ اما گمان نمی‌کنم در ایران کسی منقطع از این ماجرا باشد. کتاب "کآشوب" سعی کرده این تجربیات را مکتوب کند و به همین خاطر مصداق تلاشی برای "انباشت تجربه" است. "انباشت تجربه" همان چیزی است که ما ایرانی‌ها به آن عادت نداریم. ضرورتش را درک نکرده‌ایم و به آن التفاتی نداریم. نمی‌دانیم ثبت و انباشت این تجربه‌ها چه سرمایه‌ای برای یک ملت خواهد شد.

کتاب "کآشوب" البته می‌توانست با دایره بازتری از نویسندگان نوشته شود. لیست اسامی نویسندگان مجموعه را که می‌بینی، بیشتر همان‌هایی هستند که در پروژه‌های دیگر با نفیسه مرشدزاده همکاری کرده‌اند. شاید اگر ترکیب نویسندگان متنوع تر بود می‌توانستیم روایت‌های متفاوت‌تری را بخوانیم. مطالبی که هم در فرم و نثر با اتمسفر کلّی کتاب فرق داشته باشند هم در محتوا و عالم روایت‌ها. مثلا شاید آن موقع رنگ و بو و نشانِ هیئت‌های انقلابی در روایت‌ها بیشتر می‌شد. نویسندگان "کآشوب" از دوستان و همکاران مرشدزاده هستند، پس طبیعی ست که مثلا سلیقه و نگاه سیاسی مرشدزاده و دوستانش را در روایت‌ها به تکرار ببینیم. آنجا که حرف سال 88 می‌شود و تعریض‌ها و گاه متلک‌های سبز در گوشه و کنار داستان‌ها دیده می‌شود. خُب! اشکالی ندارد. اما کاش این کتاب نگاه‌ها و سلیقه‌های دیگری را هم در خود جای می‌داد.

به هر تقدیر "کآشوب" آغازی فاخر و موفق برای ثبت و انباشتِ ادبی سنّت و میراث عزادرای امام حسین(ع) است. پروژه‌ای که خیلی قبل‌تر از این باید انجام می‌شد و حالا به همّت نفیسه مرشدزاده پا گرفته‌است، الحمدلله. ما می‌توانیم به جدّی‌ و فربه‌تر شدن این سنت؛ سنت انباشت و ثبت عزادرای اباعبدلله (ع) کمک کنیم. ما هرکدام‌مان می‌توانیم از نسبت‌مان با عزای امام حسین(ع) بنویسیم و تجربه‌مان را به قدر بضاعت‌مان مکتوب کنیم. ما هرکدام می‌توانیم "کآشوب" خودمان را بنویسیم.




این یادداشت را برای روزنامه "وطن امروز" نوشته ام.



زینب افراخته
۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۵

درباره کتاب "جای پای جلال"



"راهی که جلال رفت"



برای اینکه یاد بگیرم چطور «تک‌نگاری» می‌نویسند، کتاب را دستم گرفتم. من تا به حال تک‌نگاری‌هایی -هرچند محدود و معدود- برای اینجا و آنجا نوشته‌ام و حالا برای کارهای پیش رو، نیاز دارم تا این نوع نوشتن را تمرین کنم.

قبلاً تک‌نگاری‌های «مهدی قزلی» از حاشیه سفرها و دیدارهای رهبری را دیده بودم. اصلاً خیلی‌هایشان را صرفاً به خاطر تک‌نگاری بودن‌شان خوانده بودم. شیرینی روایت و روانی قلم قزلی باعث شد بروم سراغ «جای پای جلال»  و آن را هم بخوانم. خُب! معلوم است که به مقصودم؛ یعنی آشنایی بیشتر با این سبک نوشتن رسیدم و مثل همیشه لذت بردم از گیرایی و قوّت قلم او؛ امّا «جای پای جلال» بهره‌های دیگری هم برای من داشت. چیزهایی غیر از تمرین تک‌نگاری.
سید جلال الدین آل احمد در بین آثار خود نوشته‌هایی دارد که شرح سفرهایش به مناطق مختلف ایران است. جاهایی مثل یزد، کرمان، خارگ، اسالم، مشهد اردهال، اورازان، خوزستان، بوئین زهرا و ... جلال در این نوشته‌ها در مورد همه چیزِ این مناطق نوشته است. از آب و هوای هر منطقه، مردم و خلقیّات و سنّت‌هایشان تا کیفیّت بروز و ظهور مدرنیته و ماشینیسم در این نقاط و... برخی از این نوشته‌ها و روایت‌ها را قبلاً خوانده بودم. اما مهدی قزلی در دهه نود به تمام مناطقی که جلال رفته و از آنها تک‌نگاری نوشته، سفر رفته و سعی کرده است ضمن پی‌گیری حرف‌های جلال درباره این نقاط، یک بار دیگر در «جای پای جلال» این شهرها و روستاها را روایت کند و تک‌نگاریِ خودش را داشته باشد. البته که قوّت کار قزلی در همان روانی نثر و جذابیت روایتش است و چندان تأمل و تحلیل عمیق و دست اول که پشتوانه نظری داشته باشد از جانب او نمی‌بینیم و چه بسا که خود نویسنده هم چنین ادّعایی نداشته باشد؛ اما باز هم این کتاب از وجوه دیگری برای من قابل توجه بود. اول اینکه در خلال این روایت‌ها معرفتم نسبت به جلال اضافه شد. مردی که پس از دهه‌ها هنوز عزیز دل مردم اورازان و اسالم و بوئین زهراست و خلق الله به مهربانی و تواضع و بزرگواری از او یاد می‌کنند. کسی که سال‌ها پس از مرگش همچنان دل و زبان آدم‌ها با آمدن اسمش می‌لرزد و رقیق می‌شود. متفکری که عمیقاً در نسبتِ با مردم بود و آن‌ها را نه صرفاً ابژه‌هایی برای مطالعه، که همشهری و همسایه و رفیق می‌دید و غمخوار و همراه‌شان بود و همین همجواری و مؤانست با مردم است که باعث می‌شود نبض کتاب‌های جلال همین همه زنده بزند... «جای پای جلال» خرده روایت‌هایی از زندگی جلال آل احمد و روابطش با آدم‌ها دارد که همه شیرین و شگفت‌اند و انسان را به حسرتی عمیق می‌کشاند که آخر چرا جلال بیشتر نماند و ندید و ... که یک آدم چقدر می‌تواند جذاب، پیش رو، دیوانه و کم‌نظیر باشد...
بعد از مطالعه این کتاب شوقی برای دیدن و گشتن ایران سراغ مخاطب می‌آید.دوست داری بروی و تو هم این پهنه  وسیع و متکثر و زیبا را ببینی. البته نه دیدنی با سوژگیِ توریستی، بلکه مشاهده و دیداری از جنس نگاه جلال؛ همدلانه، دقیق و انتقادی. تک تک مناطق ایران گنجینه‌هایی هستند آماده برای ساختنِ بیشتر ایران. وقتی با نگاهی محقّقانه رابطه مردم هر منطقه با اقلیم‌شان را بررسی می‌کنی، می‌توانی به عقلانیت موجود در این نسبت و رابطه پِی ببری و اینجاست که تازه راه بازتولید این عقلانیّت در ظرفِ سازوکارهای جدید و زمانه کنونی باز می‌شود. مگر می‌شود شبکه گسترده و حیرت انگیز قنات در ایران را دید و دوست نداشت که عقلانیّت و دانش پشت طراحی و اداره آن را در این روزگار بازتولید کرد. مگر می‌شود میراث گذشته این سرزمین را شناخت و همچنان انسان ایرانی را «تنبل»، «ستیزه‌جو» و «ضدّ کار جمعی» دانست. تلاشِ جلال در ثبت این تک‌نگاری‌ها اهمیّت مردم شناسیِ متعهدانه را نشان می‌دهد. اینکه چطور مردم شناسی و «انباشت تجربه» مردم می‌تواند مایه ساختن آینده یک قوم شود و چقدر خوب است اگر ما عادت کنیم به ثبت تجربه‌های اطراف‌مان و چیزهایی که سال‌هاست با آن‌ها زندگی می‌کنیم. ما نمی‌دانیم همین مکتوب شدن این زندگی جاری و معمولی می‌تواند چه سرمایه‌ای برای یک ملت شود. ما باید برای ثبت و انباشت تجربه‌هایمان همّت کنیم و اینجا همان نقطه‌ای ست که ادبیات و علوم انسانی می‌توانند با پیوندشان به این پروژه ملی کمک کنند. تک‌نگاری‌های آل احمد در ظرف و قالب ادبیات بود و غنی شده از عقبه علوم انسانی او و حالا می‌بینیم که چه ترکیب بی‌نظیر و ماندگاری را ساخته. ترکیب و حاصلی که هنوز پس از دهه‌ها محلّ استفاده و مراجعه است و الهام بخش برای کار و پژوهش هر آن کس که دستی بر ادبیات دارد و علاقه و دانش علوم انسانی. جلال مسیر را نشان داده و البته طی کرده است؛ راهِ جلال را ادامه دهیم.




این مطلب را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.


زینب افراخته


یکی از بحث‌های همیشگی در سینمای ایران، مساله «سیاه‌نمایی» است. هر چند وقت یک بار فیلمی با موضوعی اجتماعی بهانه داغ شدن این بحث می‌شود. فیلم‌هایی که جامعه معاصر ایرانی را غرق در معضلات و بحران‌های متعدد و هولناک اجتماعی نشان می‌دهند. داستان آدم‌هایی که زیر فشار‌های محیط اطراف کم‌کم له می‌شوند و در نهایت آنها هم تن به تباهی و پلشتی جامعه می‌دهند. اما در این میان، فیلم «بیست‌ویک روز بعد» مسیر دیگری را رفته ‌است.
کسی منکر سیاهی‌های جامعه نیست. مهم منظر روایت این سیاهی‌ها و معضلات است. در «بیست‌ویک روز بعد» ما فقر، بیماری، مرگ، تبعیض، تضاد طبقاتی، فساد و... را می‌بینیم. داستان در منطقه‌ای فقیرنشین و کم‌بهره‌ شهر تهران می‌گذرد. شخصیت اول فیلم، پسر نوجوانی است که پدر خود را از دست داده و مادرش با بیماری سرطان دست به گریبان است. مادری که به خاطر تنگناهای معیشتی مجبور است به‌رغم مریضی، کار ‌کند. پسر، عاشق فیلمسازی است و برای عملی کردن ایده‌هایش نیاز به پول دارد. از طرف دیگر هزینه داروهای بیماری مادر هم بالاست و پسر نوجوان در موقعیتی بحرانی برای حفظ سلامتی مادرش قرار می‌گیرد... همین چند جمله در شرح اجمالی قصه فیلم کافی است تا بتوانیم طبق کلیشه‌های فیلم‌های سیاه‌نمای مثلا اجتماعیِ! سینمای ایران، باقی داستان را بسازیم. طبق الگو، احتمالا پسر برای رسیدن به پول مورد نیازش باید دزدی کند. مادر داستان هم سراغ تن‌فروشی برود. در نهایت هم با رو شدن دست مادر پیش پسر، عُلقه‌های خانوادگی و مادر-پسری از بین برود و فیلم در یأس و نکبت تمام شود. در کلیشه سینمای سیاه‌نما، هیچ آدم خیر و مثبتی در مجموعه‌ جامعه دیده نمی‌شود. همه آدم‌ها موجوداتی شریر هستند که منتظر فرصتند تا طعمه خود را شکار کنند. همه حقیر، خودخواه و منفعت‌پرست‌، همه ترسو و اسیر معیشتند. در این فیلم‌ها کاراکترهای داستان هیچ عاملیتی از خود نشان نمی‌دهند و سرانجام همرنگ جامعه کثیفی می‌شوند که آنها را به مذلت نشانده است. اما در فیلم «بیست‌ویک روز بعد» ما روایت دیگری می‌بینیم. آدم‌هایی را می‌بینیم که اگرچه در فقر و بی‌عدالتی روزگار می‌گذرانند اما برای تغییر وضع موجود تلاش می‌کنند. جنوب شهری‌هایی را می‌بینیم که اهل جنگیدن برای زندگی‌اند و پاک و مغرور. بچه‌های نوجوانی که عاشق خانواده‌اند و جَنم و عرضه و هوش‌شان را خرج اهل خانه‌شان می‌کنند. در این فیلم آدم‌های متدین و اهل ذکری را می‌بینیم که برخلاف کلیشه‌های رسانه‌ای، خرافات‌زده و منفعل و دروغگو! نیستند. آدم‌هایی که به‌رغم بیماری و درد، برای تامین معیشت بچه‌های‌شان کار می‌کنند، عقب نمی‌نشینند و وا نمی‌دهند. امید محرک کُنش‌های شخصیت‌های داستان است و این معجزه امید است که آدم‌ها را در برابر بن‌بست‌های زندگی مقاوم می‌کند. این فیلم ثابت کرد که می‌شود فیلم اجتماعی ساخت اما به ورطه سیاه‌‌نمایی نیفتاد و پمپاژ یأس نکرد.

اما غیر از مضمون و محتوای فیلم، «بیست‌ویک روز بعد» با متر و مقیاس‌های فرمی هم اثری موفق است. همین که می‌شود آن را تا آخر دید و قصه و روایت فیلم آنقدر کشش دارد که تماشاچی را بدون اینکه خسته و ملول شود تا پایان در سالن نگه دارد، یعنی کارگردان کارش را بلد بوده است. اگرچه معدل بازی بازیگران در این فیلم چندان قابل قبول نیست و بازی‌ها می‌توانست به مراتب بهتر و قوی‌تر باشد اما اینکه فیلمی بدون استفاده یا در واقع سوءاستفاده از جذابیت حضور سلبریتی‌ها توانسته با اقبال عمومی مواجه شود، جای تحسین دارد.
محمدرضا خردمندان، کارگردان «بیست‌ویک روز بعد» نشان داده که نگاه و موضعی همدلانه به مستضعفان دارد و آنها را به مثابه موجوداتی اضافی و خطرناک برای جامعه نمی‌بیند. طبقاتی که یا عملا از سینمای ما حذف شده‌اند یا به عنوان آدم‌هایی درجه 2 و قابل ترحم و محتاج نجات به تصویر کشیده شده‌اند. قهرمانان فیلم خردمندان مستضعفانی هستند که برای ادامه زندگی مقاومت می‌کنند. برای زندگی‌ای که خطیر است و انسان را هر لحظه به مبارزه دعوت می‌کند. زندگی‌ای که در آن بعد از کُشتن و از میان بردن هر غولی باید برای جنگ با غول بزرگ‌تر آماده شد. زندگی‌ای که با مخاطره عجین است. و «بیست‌ویک روز بعد» روایت همین زندگی خطیر است.




این یادداشت را برای روزنامه "وطن امروز" نوشته ام.




زینب افراخته
"امر روزمره در جامعه پساانقلابی" حسّ دوگانه‌ای را در من به وجود آورد. اول؛ احساس لذت از مطالعه کتاب و تحسین اثر. و دوم؛ احساس تأسف و دریغ از نگاه سراسر تیره و توأم با نفی و انکار نویسنده نسبت به حقایق زندگی مردم ایران در دهه شصت. در فضای کنونی علوم‌انسانی کشور، که کلاس‌های دانشگاه و متون درسی، معمولاً کمترین نسبتی با واقعیت جامعه ندارند و برخی از اساتید در انتزاع به سر می‌برند و نشانی از التفات به مسائل اصلی کشور در گفتار و تألیفاتشان دیده نمی‌شود، کتاب «امر‌روزمره در جامعه پساانقلابی» اثری مهم و تحسین برانگیز است.

کتاب با نگاهی انضمامی به توصیف و نقد زندگی روزمره مردم ایران پس از انقلاب اسلامی، دهه شصت و سپس همین روزها و ایّام پرداخته‌است. توجه به جزئیات زندگی روزمره مردم و رفتارشان در کار نویسنده کتاب؛ عباس کاظمی آن‌قدر دقیق و تفصیلی‌ست که خواننده را به وجد می‌آورد. هر ایرانی با خواندن روایت‌هایی از پیکان در دهه شصت، در صف ایستادن، نوع لباس پوشیدن آن زمانِ مردم و... تا روایت زندگیِ کنکوری و اینستاگرامی این روزها سر شوق می‌آید. چراکه گوشه‌هایی از تاریخ خود و خانواده و هموطنانش را -اگرچه غالباً وارونه و کِدِر- در این کتاب می‌بیند، می‌یابد و لذت می‌برد. این انضمامی بودنِ کتاب در فضای علوم‌انسانیِ هپروت‌زده و برج عاج‌نشین ما جای ذوق و تحسین دارد.

«امر روزمره در جامعه پساانقلابی» کتابی خوش‌خوان و عامی است. بخش اول کتاب به بحث‌هایی نظری که مبنای رویکرد کتاب است می‌پردازد. فهم این بخش نیازمند آشنایی با ادبیات علوم‌انسانی ست؛ اما دو بخش دیگر کتاب می‌تواند برای مخاطب عام هم قابل فهم و مطالعه باشد. در واقع حُسن دیگر اثر دکتر کاظمی همین قابلیت ارتباط‌گیری با مخاطب علوم‌انسانی نخوانده است. اینکه جامعه‌شناس و متفکر علوم‌انسانی بتواند با مردم همزبان شود، توفیق بزرگی است. دغدغه و موفقیتی که غالبِ اصحاب علوم‌انسانی ما کیلومترها با آن فاصله دارند.
بخش سوم کتاب به زندگی و حال و احوال امروز مردم ایران می‌پردازد. نویسنده از وضعیت مصرف در جامعه کنونی می‌گوید. از تحول جایگاه خانه و خانواده. از «شادی نمایشی» و وضعیت خشونت در جامعه. از اینکه چطور «کنکور» تمامی ساحات زندگی و جامعه را در خود بلعیده است. از زندگی اینستاگرامی طبقه متوسط و رازگشایی، خودنمایی و تظاهر مُدام در این شبکه اجتماعی و... این بخش کتاب به دلیل رو‌به‌رو کردن ما با خودِ بَزَک نشده و واقعیت جاری در شهرهایمان محل تأمل و استفاده است.

اما حرف اصلی کتاب «امر روزمره در جامعه پساانقلابی» در بخش دوم آن بیان شده است. نویسنده در این بخش با استفاده از اشیا و پدیده‌هایی چون «پیکان»،«کروات»، «شلوار جین»، «ویدئو»،«صف»و«دیوار نوشته‌ها» به روایت دهه شصت می‌پردازد. در تمامی این روایت‌ها جامعه ایران، جامعه‌ای تخت و توده‌ای است که نظم سیاسی مستقر سعی کرده با هر ترفندی آن را رؤیت پذیر، کنترل پذیر و یکسان سازی کند. مردم موجودات مفلوکی‌اند که عمرشان در صف‌های طولانی مایحتاج اولیه زندگی، تباه می‌شد. آدم‌هایی که آرزوی بزرگشان رسیدن به دو مرغ یخ‌زده کوپنی و چند شانه تخم‌مرغ وارداتی بود. جامعه‌ای که وحدت و پیوندهای اجتماعی در آن دروغین و کاذب بود و حاصل مکانیسم‌های کنترلی. شادی و فراغت نقشی در این جامعه نداشت. «زندگی» در آن ایام زندگی پناهگاهی، در وقت اضافه و اضطرار بود؛ زندگی به مثابه تفاله وضعیت جنگی.

در روایت کاظمی، ما با تصویری سیاه، تباه و ترحم‌برانگیز از دهه شصت مواجهیم. تصویری که در آن هیچ نشانی از عاملیّت مردم دیده نمی‌شود. مردم همه قربانی ایدئولوژی‌ای کور و سیاه هستند و گویا هیچ نقش و نسبتی با انقلاب و جنگی که در جریان است ندارند. همه کُنش‌های فرهنگی و اجتماعی توسط ساختار سیاسی انجام می‌شود و مردم مومِ دست حاکمیت‌اند...

قطعاً از یک اثر آکادمیک توقع نمی‌رود که با ادبیاتی تبلیغاتی و ایدئولوژیک به نیایش دهه شصت بپردازد؛ اما این حجم از نفی و انکار زندگی مردم در آن ایّام هم فراتر از تأسف، جای تعجب دارد... کافی است همین امروز به خیابان برویم و از پا‌به‌سن گذاشته‌ها بپرسیم که چه حس و خاطره‌ای از زندگی‌شان در دهه شصت دارند و بعد آن را با تحلیل‌های کتاب مقایسه کنیم...
واقعیت آن است که تجربه انقلاب و جنگ باعث تقویت روحیه تعاون و همکاری در میان مردم شده بود. حضور داوطلبانه رزمندگان در جبهه‌ها و فعالیت‌های حمایتی زنان در پشت جبهه، از مصادیق رشد روحیه تعاون و یاریگری در جامعه آن زمان است. همراهی خانواده‌ها با دولت‌های تنگدست دهه شصت و زندگی‌های غیر مصرفی آن ایّام، کمک کرد تا کشور بتواند در مقابل هجمه خارجی دوام بیاورد و استقلال و تمامیت ارضی خود را حفظ کند. تجربه جنگ باعث تکمیل فرآیند دولت-ملت سازی در ایران و تقویت هویت ملّی ایرانیان شد. مردم حاکمیت را از آن خود می‌دانستند و انقلاب و جنگ مسأله‌ای مشترک بین آن‌ها و کارزاری بود که می‌توانستند عاملیّت خود را در آن نشان دهند.
اینجاست که ضرورت انجام پروژه‌هایی برای روایت تاریخ فرهنگی‌مان مشخص می‌شود. پروژه‌هایی با ادبیات، زبان و قدرت علوم انسانی و البته انضمامی و عینی برای استفاده عموم. کارها و آثاری به تفصیل و دقتِ کتاب عباس کاظمی در مشاهده و توصیف، اما نه با روایت واژگونه و مطلق او. ما به علوم انسانی نیاز داریم. به تاریخ فرهنگی‌مان نیاز داریم. مردم می‌خواهند زندگی و خودِ واقعی‌شان را در تاریخ و علوم انسانی ببینند. همّت کنیم.




این مطلب
را برای روزنامه "صبح نو" نوشته ام.


 

زینب افراخته

"موسیقی انقلابی" در ایران عقبه طولانی و فربه ای دارد. "موسیقی انقلابی" یعنی موسیقی ای که در نسبت با "انقلاب اسلامی" تعریف می شود. یعنی جریانی از موسیقی که پیش از بهمن سال 57 با مردمی که به خیابان ها آمده بودند همسو بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به بازتولید ارزش های نظام اسلامی پرداخت. اما شاید باید کمی در استفاده از واژه ها و عناوین دقیق تر بود. مُراد و مقصود ما از عنوان "موسیقی انقلابی" دقیقا چیست؟

تاریخ "موسیقی انقلابی" تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بیش از هرچیز با "سرودهای انقلابی" آن مقطع گره خورده. سرودهایی که مضامینی حماسی داشتند و در شرایط امنیتی و خفقان حکومت پهلوی، در پستوی خانه ها از دل ها جوشیده و ساخته می شدند و به درون مردم راه پیدا کرده و وِرد زبان ها می شدند. با پیروزی انقلاب، این قالبِ "سرود" بود که همچنان مسلّط ترین مدیوم موسیقایی کشور به شمار می آمد. سرودهایی با مضامینی چون ستایش شهید و شهادت، سرودهایی در رثای امام خمینی (ره) به مثابه رهبر نهضت، سرودهایی با مضمون وطن دوستی، سرودهایی حول مفاهیمی چون استقلال و آزادی، سرودهایی در ضدّیت با آمریکا به مثابه نماد استکبار و ... و در این بین شاید کفه آثار ضد آمریکایی سنگین تر از بقیه مضامین باشد. دلالت این مدّعا اینکه با گذشت بیش از 30 سال، هنوز و همچنان سرود "آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو" پُرطنین ترین و ماندگارترین اثر موسیقیایی در ذهن و خاطر مردم ایران است. ایران کشوری بود که برای سال های سال تحت فشار و دست اندازی بیگانگان قرار داشت. وضعی که در دوران پهلوی ها تشدید شد. سیطره و نفوذ آمریکا در ایرانِ دوران پهلوی آن قدر قدرتمند و عیان بود که مردم ایران بزرگترین دشمن و دیگری خود را آمریکا می دانستند. پس از پیروزی انقلاب هم با استمرار و غلظت گرفتن خصومت آمریکا علیه مردم ایران و نظام منتخبشان، این اتمسفر ضدآمریکایی تشدید شد. تا آن جا که تا امروز هم، همچنان مضامین ضد استکباری و استقلال خواهانه در صدر عناوین "موسیقی انقلابی" ست.

اما آیا انقلابی بودن تنها در ضدیت با بیگانگان و استقلال خواهی خلاصه می شود؟ جایگاه "عدالت خواهی" در موسیقی ما کجا و چگونه است؟ آنچه از آن به عنوان "موسیقی اعتراضی" یاد می کنند در ایران چه تاریخ و وضعی دارد؟

"فرهاد مهراد" را می توان نام آورترین چهره "موسیقی اعتراضی" ایرانِ پیش از انقلاب دانست. او که در حوزه موسیقی پاپ و راک فعالیت می کرد، ترانه های پُرشوری را در کارنامه خود دارد که علی رغم استعاری بودن اشعارشان به شدت در فضای سیاسی-اجتماعی آن زمان تاثیرگذار بود. اما پس از پیروزی انقلاب انتظار می رفت که نسبت و درصد مفاهیم "عدالتخواهانه" در موسیقی بیشتر شود، اما آنچنان که باید، این اتفاق نیفتاد. "عدالتخواهی" در نسبت با "موسیقی اعتراضی" قرار می گیرد. در واقع "موسیقی اعتراضی" مایه و مضمون خود را از بحث های عدالتخوهانه وام می گیرد.

بهتر است به سراغ مصادیق برویم. "موسیقی اعتراضی" دقیقا به چه مسائلی اعتراض و نقد دارد؟ بیشترین تقابل و ضدیت موسیقی اعتراضی با "سرمایه داری" ست. مشکلات و نابرابری ها و ظلم هایی که "سرمایه داری" موجب آن ها می شود. ناعدالتی های اجتماعی. فاصله طبقاتی. فقر و... مضامین و محتوای "موسیقی اعتراضی" را می سازند.

اما هرچه در تاریخ موسیقی پس از انقلاب اسلامی جستجو کنیم، کارنامه قابل قبولی در "موسیقی اعتراضی" نمی بینیم. در حقیقت اگر بخواهیم بی تعارف سخن بگوییم باید اعتراف کرد که "موسیقی اعتراضی" در ایران تاریخ و موجودیتی بسیار نحیف داشته و دارد. "موسیقی اعتراضی" هم در میان جریان انقلابی مورد کم توجهی بوده و هم در بین روشنفکرانِ این فضا. روشنفکران به دلیل انقطاعشان از اجتماع و زندگی واقعی مردم با این موسیقی بی نسبت بوده اند و از طرف دیگر، جریان متعهد به انقلاب اسلامی هم با اولویت قرار دادن مفاهیم و مضامین استقلال خواهانه و ضداستکباری به نوعی به غفلت از "موسیقی اعتراضی" و عدالتخواهانه دچار شدند.

شاید اولین نمونه های "موسیقی اعتراضی" پس از انقلاب را در معدودی از کارهای "علیرضا عصار" بتوان دید. ترانه هایی که به نقد فاصله طبقاتی و فقر مردم فرودست می پرداخت. غیر از "عصار" تقریبا هیچ خواننده ای در عرصه موسیقی پاپ و سنتی به این حوزه وارد نشد. تا اینکه با قوّت گرفتن موسیقی "رپ" در ایران، نقد اجتماعی در موسیقی راه پیدا کرد. اما "رپ" از همان آغاز ورود و شکل گیری اش در ایران از هویت اصیل خود دور و متفاوت بود. اگر در غرب "رپ" جریانی حقیقتا دردمند و برخاسته از طبقات محروم و زجرکشیده بود که در مبارزه و دشمنی با منطق "سرمایه داری" فعالیت می کرد، در ایران این موسیقی غالبا به ابزاری برای بیان مطالبات سخیف و مبتذل گروهی از جوانان تبدیل شد که به دلیل ولنگاری بیش از حد متن ترانه هایشان به هیچ وجه امکان حضور و ورود به فضای رسمی موسیقی را نداشتند.

"رپ" ایرانی آنچنان که باید نتوانست مسائل اجتماعی را پوشش دهد و بیشتر اسیر مجموعه ای از موضوعات و مضامین سخیف جوانانه باقی ماند. با این حال رپر هایی چون "یاس" و "امیر تتلو" از معدود کسانی هستند که توانسته اند تا حدودی دغدغه ها و مسائل اجتماعی را در کارهایشان وارد کنند و مخاطبشان را با این موضوعات درگیر سازند.

هنر به طور عام و موسیقی به طور خاص می تواند در خدمت و در راستای "امر اجتماعی" باشد. جامعه امروزِ ایران درگیر موضوعات و مسائل متعددی است که "موسیقی اعتراضی" می تواند به آن بپردازد. مسائلی چون مسئله "بحران محیط زیست"، "نظام سلامت" ، "بیکاری" ، "مسکن" ، "نابرابری های اجتماعی" ، "فاصله طبقاتی" ، "فقر" و ... مسائلی که مسائل اصلی و بومی این سرزمین هستند و موسیقی این پتانسیل و توان را دارد که به آن ها بپردازد. قرار نیست در یک ترانه، "مقاله علمی-پژوهشی" خوانده شود. گاهی حتی یک بیت، یا حتی یک کلمه در قالب استعاره می تواند اثرگذار شود. کار هنر، خوب دیدن و بیان کردن است. توقعی وجود ندارد که یک اثر موسیقیایی راهکار مشکلات محیط زیستی ارائه دهد. اما همین که خواننده ای در جایگاه "مهدی یراحی" ترانه ای دردمندانه و اعتراضی درباره مسئله "ریزگردها" در خوزستان را می خواند، همین حرکت فی نفسه دارای ارزش و راهگشاست.

برای مثال باید به این فکر کرد که چرا در میان این حجم از تولید موسیقی در کشور، هیچ اثری به موضوع روز و پُر طنینی مثل "فیش های نجومی" نپرداخت؟ موضوعی که –لااقل در ظاهر- خیلی کلان و پیچیده نبود. بحث روزمره مردم در کوچه و خیابان و تاکسی بود، اما با این حال نتوانست در کارهای خوانندگان ایرانی راه باز کند؟ آیا اصحاب موسیقی در ایران از ماجرای "فیش های نجومی" مطلع نشده بودند؟! این چه فرآیند و عواملی ست که موجب می شود چنین موضوعات و دغدغه های مردمی و عامی مورد توجه موسیقی قرار نگیرد؟

تجربه نشادن داده که گوش و ذائقه هنری مردم ایران آثاری که به مسائل واقعی جامعه شان می پردازد را انتخاب می کند و می پسندد. دلالت این مدعا می تواند استقبال از برخی آثار "رپ" با این مفاهیم باشد که علی رغم عدم انطباق و دور بودنشان از زیبایی شناسی ایرانی باز هم شنیده می شوند. به امید روزی که "موسیقی اعتراضی" در ایران بیش از پیش با دردها و مسائل مردم مُماس شود. این آرزو، امید و توقعی ست که در درجه اول از جریان متعهد موسیقی ایران می رود. به جریان روشنفکری که امیدی نیست. آن ها دهه هاست که با واقعیتِ اجتماعی و تاریخ کشورشان قطع رابطه کرده اند. اما هنرمندان انقلابی و متعهد باید غفلت و کم توجهی خود از مسائل داخلی کشورشان را جبران کنند. باید متوجه و ملتفت "امر اجتماعی" شوند. با پرداختن به "امر اجتماعی" ست که "موسیقی اعتراضی" جان می گیرد. و با حضور و پویایی "موسیقی اعتراضی" ست که "موسیقی انقلابی" به واقع تحقق و هویت می یابد.



این یادداشت را چند ماه پیش برای "همشهری ماه" نوشتم.


زینب افراخته